محل تبلیغات شما

اینک



چند روز پیش یه اتفاق جالبی برام افتاد. توی تلگرام برام دعوتنامه اومد که صبح جمعه به همراه همسر و زهرا توی یه جلسه ای  شرکت کنم.

موضوع جلسه هم زندگی چندهمسری بود.

خب؛ جمعه روز زهرا بود و همسر قبول نکرد همراهم بیاد. منتهی وقتی دختر کوچکم تصمیم گرفت به همراه باباش بره خونه ی زهرا، همسر قبول کرد. گفت من دخترکم رو می برم تا شما هم به اون جلسه بتونی بری.


راستش از همکاری همسرم خوشم اومد.ته دلم هم مایل نبودم همسر و زهرا به جلسه بیان.به هرحال اولین جلسه بود و من از فضای اون مطلع نبودم.


این جلسه از طرف موسسه حسنا تشکیل شده بود. جلسات قبلی ، توی تهران و قم و شمال برگزار شده بود و این بار اومده بودن سراغ اصفهان.

هدف این موسسه ، تبلیغ مثبت برای زندگی چند همسری بود.

از ادمهای موفق دعوت می کردند توی جلسات شرکت کنند.

علت تعدد زوجاتش بررسی می شد.‌مثبت ک منفی هاش رصد می شد و در پایان راهکار براش ارائه می شد.


هدف این تبلیغ،کمک به دختران سن بالا و زنهای مطلقه ی جوان و بیوه های جوان بود.

وقتی توی جلسه بودم، یاد کامنترها می افتادم که مدام به من می گفتن داری تبلیغ می کنی و من رو منع می کردند


خب؛ کلمنترهای مخالف ، الان کجای مجلس نشسته ان؟ کجایید ببینید که این کار داره به طور علنی و سیستمی و هدفمند تبلیغ میشه؟


به نظر شماها دیگه وقتش نیست واقع بینانه به اطراف مون نگاه کنیم؟


توی جلسه مطرح شد که قانون رضایت کتبی زن اول هم برداشته شده. من خبر نداشتم.ولی توی جلسه مطرح شد که چندتا تز این اقایون و خانم ها به سراغ نمایندگان مجلس شهرشون رفته اند و با دلیل و سند اون نماینده رو قانع کردند که بره مجلس و اون قانون رضایت کتبی زن اول رو لغو کنند. ظاهرا موفق هم شده بودند.


طوری که یکی شون می گفت من همین الان قاضی،محضر دار ، دفترخونه،سراغ دارم که خیلی راحت و بدون دردسر ازدواج دوم رو به ثبت می رسونه.


خیلی بحث و گفتگو شد.خیلی دوست داشتم اینجا بنویسم. ولی نه وقتش هست و نه مجالش.


این هم از این!


از القاب مامانجون، خانم جون، مادربزرگ، مادرجون، خوشم نمیاد.

یه لقب جدید و جوان گونه بهم پیشنهاد بدید که از همون اول راه به نوه ام یاد بدم ، قبل از اینکه دختر و دامادم  برام تصمیم بگیرن.

واسه این پست، کامنت دونی رو باز می گذارم.


بالاخره دخترم دیروز ظهر زایمان کرد. بالاخره درخت زندگی بیست  ساله ام،ثمر داد. به بار نشست و من نوه دار شدم.


یه پسر تپل خوش اخلاق و سالم تحویل مون داد. خیالم راحت شده بود. چون مطمئن بودم هر اتفاقی برای بچه می افتاد، اونها بی درنگ من و پدرش رو متهم می کردند.


الان بیمارستانم. عجیبه که وقتی من و دخترم تنهاییم، رفتارش عین همون  دوران مجردی ش صمیمیت همراه با احترام و محبت هست، ولی وقتی شوهر یا مادرشوهرش کنارش هستند، گارد بدی جلوی من داره. درک ش نمی کنم واقعا.

 همسر مدام برام پیام می داد و سراغ نوه ش رو می گرفت.‌براش عکس فرستادم.‌خیلی تحویل ش گرفت.

به شوخی بهش گفتم نوه مون خوشگل تر از پسر زهرا هست. گفت واقعا؟!

مونده بود چی بگه؟! هر جوابی می خواست بده، پای خودش هم گیر می افتاد. مجبور شر تسلیم بشه و قبول کنه که من درست میگم.


حالا دیگه آتو دست همسر افتاده! تو پیام هاش من رو با لفظ مادربزرگ خطاب می کنه. آی بدم میاد. بدم میاد که نگوو.


دیشب همسر پیش من بود. صبح امروز مثل همیشه اذان صبح نمازش رو خوند. بعد رفت خونه ی زهرا.

منم صبحانه ی بچه ها رو دادم. اماده شون کردم. مقداری برنج خیس کردم تا وقتی از شرکت برگشتم، ناهار درست کنم.

صبح ساعت ۷ و نیم من و بچه هام از خونه زدیم بیرون. اونها رو رسوندم مدرسه و خودم هم راهی شرکت شدم.

قراد بود امروز پرزنت جدید داشته باشیم.

تا اذان ظهر موندم. جلسه مون که تموم شد، از شرکت زدم بیرون و رفتم دنبال بچه هام. وقتی رسیدم خونه، بوی عطری به مشامم خورد.  غذای گرم و پخته شده، روی گاز در حال دم کشیدن بود.‌در لحظه تموم خستگی هام در رفت. 

برای همسر پیام دادم و ازش بابت سورپرایز خوشمزه اش تشکر قلبی کردم. 

برام جالب بود که ار خونه ی زهرا اومده خونه ی من و از نبودنم استفاده کرده و برامون ناهار درست کرده و

اینکه قشنگ حدس زده بوده که من تصمیم داشته ام چه ناهاری بپزم،

دمش واقعا گرم. محبتش خیلی به دلم چسبید. اون عملا مشکل ظهر من  و بچه ها رو حل کرده بود. 


همین ریزه کاری هاش باعث میشه هی دلگرم تر بشم.‌هی صبورتر بشم. هی میگم خوبه نرفتم.خوب شد موندم.


تا اونجایی که یادم میاد، همسر همیشه توی سمت مدیریت بوده و کار می کرده. الان طبیعیه که براش سخت باشه زیربار هر نوع شغلی بره


کاش هرچه زودتر تکلیف ش معلوم بشه.منم به کار و زندگیم برسم.

میگه بیا یه سر بریم شمال. میگه فرصت خوبیه ها. من که همش گرفتار بودم. حالا تازه سرم خلوت شده. 

میگم اخه دخترمون رو چه کار کنم؟ هر لحظه منتظرم خبرم کنند تا برم بیمارستان واسه زایمانش. واسه مادربزرگ شدن!


میگه ول کن حالا. بیا بریم. هر وقت زنگ زد، ما در اولین فرصت خودمون رو می رسونیم. میگم مگه راه نزدیکه؟


میگه توروخدا گیر نده حالا.


چه کارش کنم آخه؟


امروز صبح جمعه همسر باهمکار قدیمی ش رفت مراسم فاتحه یکی از دوستان دیگه اش. از طرفی نوبت شیفت ش بود که پیش مادرش بمونه.

از من خواست برم خونه ی مادرش تا زمانی که خودش از مراسم برگرده.

مادرشوهرم میگه اینک خانم.‌پاشو ناهار درست کن الان. دیر میشه ها!

میگم من که قرار نبود ناهار بمونم. نوبت زهراست. 

میگه اون که غریبه است.‌کاش خودت بمونی  تا ناهار رو با هم بخوریم.

میگم اخه بچه ها حوصله شون سر میره اینجا.‌مجبورم برم خونه خودمون.

دیگه چیزی نگفت. ولی با خودم گفتم خوبه زهرا دختر برادرشه. چطور میگه تو بمون؛ اون که غریبه است؟


به همسر پیام دادم که زود بیا. مادر همش میگه کجاست مدیر؟ چرا سر شیفت ش نیست؟!

جواب داد خودمو می رسونم. فقط بیست دقیقه زمان می خوام.

گفتم باشه. پس پختن ناهار با شماست.

میگه آره.می دونم. خودم میام می پزم.


پیش خودم گفتم خوبه آشپزی رو کامل بلده و عملا نیازی به هیچ کدوم مون نداره.


توی وبلاگ نازلی جان، راجع به وبلاگ های خوب و بد نظر خواهی شده بود.

دوستانش لطف کرده بودند و اسامی تعدادی از وبلاگ های خوب و بد رو معرفی کرده بودند.

کامنت های خوبی  ازش خوندم.

راستش اسم وبلاگ منم قاطی وبلاگ ها بود. بیشتر دوستان گفته بودند که با خوندن این وبلاگ،حرص خورده بودند. اعصاب شون به هم ریخته بود.

تا کامنت ۳۷ ش رو خوندم و در جریان بودم که بقیه ش رمزی شد. دیگه بی خبر موندم که هیچ؛ حتی نتونستم بیام و کامنت عذرخواهی برای سایر کامنترهاش بذارم

راستش شرمنده ی همشون شدم. متوجه شدم که همه ی ماها دوست داریم وبلاگ هایی رو بخونیم که انرژی مثبت بهمون بده. حال مون رو خوب بکنه.

ولی خوب؛ منم  دلم می خواست مثبت بنویسم.‌ولی نمی شد.اون اوائل خودم هم روبراه نبودم.‌با اتفاقاتی روبرو شده بودم که قبلا برام رخ نداده بود.باید باهاش کنار می اومدم.‌باید حلش می کردم.‌خب؛ راه حل ش وما طلاق هم نبود. زندگیم اونقدر چیرهای مثبت داشت که نمی تونستم چشمم رو بروی همه ی اونها ببندم و فقط بخاطر خودم ازش بیرون بیام و کات ش کنم.


می دونم باور نمی کنید. ولی واقعا این بحران برام حل شده است. حالم هم خوبه و دیگه اصلا بهش فکر نمی کنم.در واقع دیگه روی اون متمرکز نمیشم.


دیروز پسرم کارنامه ش رو اورد و نشونم داد.‌طفلی رتبه ی اول در کل مدرسه شون رو کسب کرده بود. ۱۶ سالشه. رشته ریاضی ،رشته ی چندان آسونی نیست. باید براش وقت بذاری تا موفق بشی.

وقتی کارنامه ش رو دیدم، انگار تموم خستگی های روحی م تموم‌شد. خوشحال شدم براش. واقعا خوشحال شدم که توی این یک سال اخیر، نه تنها افت نکرده؛ که بالاترین رتبه ها رو اورده. 


احساس کردم صبر و تحملم هدر نرفته. صبوری کردن هام نتیجه داده.خداروشکر.

نه اینکه فکر کنید درس و مدرسه ی دخترکوچکم برام مهم نیست.‌چرا. مهم هست. ولی از نظر من ، طبیعیه که نمراتش عالی باشه.‌ولی برای پسری که دهم ریاضی هست،توی این دوران، واقعا انتظاری ازش نداشتم.

میگفت قراره بهش جایزه بدن. معمولا جایزه های این مدرسه، سفره. یه سفر یک هفته ای رایگان با بچه های ممتاز مدرسه شون.


خدارو هرچی شکر کنم،بازم کمه براش.


چند بارشده که همسر یه سفر یک روزه کاری،رفته تهران و برگشته.‌هنوز کارش قطعی نشده.

بهش میگم شغلت قطعی بشه، لابد با زهرا میری و منم مجبورم تا پایان سال تحصیلی بخاطر بچه ها بمونم.

میگه نه. زهرا هم باید بمونه. اگر قراره مکان رو تهیه کنم، همزمان برای هردوتایی تون ردیف می کنم.‌نمی خوام زهرا زودتر بیاد. چون ممکنه به هرشب بودن من عادت کنه و اونوقتی که تو می خوای بیایی، بهش فشار وارد میشه. 



واسه ارائه محصولات مون با چندتا از دوستانم ، یه غرفه از نمایشگاه دائمی شهرمون اجاره کردیم برای مدت ۵ روز.

داریم کارهای مربوط به اونو انجام میدیم.


از دوستان اصفهانی، دعوت می کنم بیاین نمایشگاه. 

هم جنس های خوب و عالی رو ببینید و باهاش اشنا بشین و هم از تخفیف های مخصوص نمایشگاهش، نهایت بهره رو ببرید.

موقعیت خیلی خوبی پیش اومده.

خوشحال می شم ببینم تون.



حالاکی تشریف بیارین؟


به زودی بهتون میگم.

ادرس دقیق غرفه رو هم با ساعتش این جا می ذارم


توی فامیل ما مرسوم بود که جهیزیه رو یک هفته قبل از عروسی بچینند و داماد هم ناهار بده و قوم عروس  برن بچینند و قوم داماد هم برن ببینند.

کم کم جهیزیه چینی جمع شد. ناهار جهیزیه تموم شد. دیگه خود عروس و داماد جهیزیه رو می خرند و خودشون می چینند. حالا اگه جاهای دیگه هنوز مرسوم هست، رو نمی دونم.‌ فعلا که چنین رسمی توی فامیل خودم و هم فامیل همسرم کاملا برچیده شد.


مراسم  ظهر پاتختی و خوندن و دیدن کادوهای عروسی هم جمع شد.

اما همچنان رسم سیسمونی چینی بود.‌رسم ده روز زائو داری بود. رزم ده روز مهمون داری وجود داشت و مادر زن بیچاره ده روز کامل زندگی خودش رو رها می کرد و دربست تو خونه ی دخترش می موند تا بچه یه کم‌ جون بگیره. این وسط هم که مهمونا می اومدن عیادت  زائو و چشم روشنی هم می اوردند.


اما این بار دخترم تا زایمان کرد، با هماهنگی خودش رفتم بیمارستان و پیشش موندم. تا زمان مرخص شدن پیشش موندم. بعد هم که می خواست بره خونه ش، ازم خواست پیشش نرم  و گفت که خودش و همسرش مسوولیت بچه شون رو کاملا به عهده گرفته اند و تصمیم دارن این دوران رو هم خودشون بگذرونن.


خب؛ من هر شب فقط بهش سر می زدم و مادرشوهرش هم فقط مسوولیت اشپزی برای زائو رو به عهده گرفت. 

دخترم زودتر بهم سفارش کرده بود که به فامیل خبر بدم که فعلا کسی به دیدنش نره تا حال خودش و بچه ش بهتر بشه و بعد از ده روز ، خودش اعلام امادگی خواهد کرد.


طی این ده روز شب بیداری هایش رو گذروند. شیردهی رو با ارامش یاد گرفت. نحوه ی بادگلو گرفتن و تعویض پوشک بچه رو ، هم خودش و هم همسرش یاد گرفتند. 

مراقبت کردند تا ناف بچه بیفته. بخیه هاش کشیده شد. دارو گرفت و بعد هم مادر و بچه با هم حمام رفتند.تا بالاخره ده روز تموم شد. یه شبی که اونجا بودم، بهم گفت این هفته امادگی کامل داره تا از مهمان هاش پذیرایی کنه.

خونه ی مادرشوهر که رفتم، پیام دخترم رو به خواهرشوهری که اونجا بود، رسوندم و اون هم با بقیه هماهنگ کرد و خلاصه چند شب هست که دخترم مهمان داره.

دیگه فکر کنم مهمان ها طی این هفته کامل همشون میان و می رن.

مهمونا قبلش بهش زنگ می زنند و ساعت حضورشون رو اطلاع رسانی می کنند. اینها هم با امادگی کامل پذیرایی می کنند.


با اینکه نوع رفتار دخترم خلاف عرف بود و همه تعجب می کردند که چرا پیش دخترم نیستم، اما بعد متوجه شدم این تصمیم دخترم باعث شده کمتر بچه هام تنها بمونند. ضمن اینکه نبودن من باعث میشه دامادم بیشتر درگیر سختی های بچه داری بشه. و خب بچه اول طعم شیرین خودش رو داره و برای خودشون یه تجربه ی تکرار نشدنی بوده.

دارم روی مخ همسرم کار می کنم تا بتونم راضی ش کنم به دیدن دخترمون بره.


هی فلاش بک می زنم به گذشته و رفتارها و اخلاق های مثبت دامادم رو بولد می کنم.

فعلا موفق شده ام بار منفی کینه رو از دل همسرم کم کنم.اما همچنان همسر ناراحته که چرا دخترم مانع دیدن پدر و مادرم از نتیجه شون هست و میگه تا زمانی که دخترم و دامادم نیان واسه ی عذرخواهی از اینک و زهرا و پدر و مادر اینک، هرگز پامو توی خونه ش نمی ذارم.

دخترم  دیگه سراغ پدرش رو نمی گیره و وانمود می کنه اصلا براش این چیزها مهم نیست.

اما مادرشوهرم از وقتی فهمیده همسر به دیدن نوه ش نرفته، به تکاپو افتاده تا از بقیه ی برادرشوهرا کمک بگیره تا بین این پدر و دختر رو صلح بدن. 

ولی هنوز خبری نیست.

می دونم این مشکل هم حل میشه.

نگران اینده هم نیستم.


فعلا همسر در حال برنامه ریزی هست که قبل از عید با زهرا و زندایی و پسرکوچولویش به سفر چند روزه برن.


امشب همسر به شوخی بهم گفت این بار روز زن، مجبوره پنج تا کادو تهیه کنه.

منم خندیدم و  بهش گفتم یاد چه ضرب المثلی می افتی؟

گفت :" خودم کردم که لعنت بر خودم باد"

با فردا شب، میشه هفت شبه که شوهر ندارم. ندیدم ش.چون با زهرا رفتند مشهد.


این مدت ، هر روز به من زنگ زده‌ حال و احوال پرسیده.  روز زن رو هم نبریک گفته‌ .


من که دلم  خوشه که بالاخره بر می گرده. اونایی که  بیوه هستند، چقدر دلتنگی هاشو زیادتره.


با فردا شب، میشه هفت شبه که شوهر ندارم. ندیدم ش.چون با زهرا رفتند مشهد.


این مدت ، هر روز به من زنگ زده‌ حال و احوال پرسیده.  روز زن رو هم تبریک گفته‌ .


من که دلم  خوشه که بالاخره بر می گرده. اونایی که  بیوه هستند، چقدر دلتنگی هاشو زیادتره.


بالاخره همسر رفت سرکار.

کارش هم خوبه خداروشکر. 

منتهی ناراحته که دیگه مثل قبل نمی تونه ظهر ها خونه بیاد. 

اینطوری شیفت ها خیلی فشرده میشه.

از ساعت ۷ صبح باید بره تا عصر. 

فعلا میره تا ببینه چطور میشه.


امروز اولین روز کاری همسرهست. امیدوارم بخیر و خوبی پیش بره. دیشب پیش من بود. 


همسر بهم پیام داد که:" سلام عزیزم. همین الان پرواز نشست. تا بیام ساک ها رو تحویل بگیرم و زهرا رو برسونم خونه، حدود دو ساعت دیگه می رسم خدمت شما."

جواب دادم:" رسیدن بخیر. پس منم جایی کار دارم . انجام میدم و بر می گردم."

گفت باشه عزیزم!


سریع کارهامو ردیف کردم و از خونه زدم بیرون. رفتم منزل جاری ام. یه سری حساب و کتاب باهاش داشتم. یه سر رفتم خونه ش. 

یهویی دیدم همسر زنگ زد روی گوشیم که کجایی؟ اومدم خونه، نیستی!

گفتم خونه ی جاری هستم. الان خودمو می رسونم.

حالا خیابان ها همه شلوغ. 

به سختی رسیدم خونه. پیام داد که من با چه شوقی اومدم خونه. نبودی. خیلی توی ذوقم خورد که دیدم اصلا منتظرم نیستی.

جواب دادم شرمنده. زمانبندی ام اشتباه در اومد. ببخشید.

توی دلم گفتم خب با زهرا رفتی سفر. انتظار داری دلتنگت هم بشم؟


ولی بهش نگفتم.

وقتی همسر دوباره اومد خونه م، دستش پر از سوغاتی بود.

برای من لباس مجلسی و شیکی خریده بود. برای بچه ها هم لباس خریده بود.‌بعد بهم بابت هدیه ی روز زن، مبلغ حسابی پول نقد داد.

بهش گفتم همین سوغاتی ها کافیه واسه روز زن.گفت شرمنده ام نکن. می دونم کمه. ولی بگیر و نذار خجالت بکشم. انشالله ۱۷ اسفند که سالگرد ازدواج مونه، کادوی بهتری بهت میدم.

مشهد که بود، شب روز زن، بهم پیام داده بود که پول به حسابت واریز کردم. لطفا از طرف من بده به مادرت. منم تشکر کردم و همون شب به مامانم دادم.



امروز  جمعه قصد داشتم برم زیارت اموات. همسر صبح زود اومد خونه مون تا با هم بریم. گفت به مامانت هم زنگ بزن تا اونو هم ببریم ش.

زنگ زدم به مامانم و ایشون هم سریع پوشید و اومد. اما قبل از اینکه سوار ماشین بشه، همسر خیلی سریع از ماشین پیاده شد و دست مادرم رو بوسید و کلی عذر خواهی کرد که حضوری برای تبریک روز زن به دیدن مامانم نرفته. 

مامان هم تشکر کردند و سوار شدند و با هم رفتیم مزار.


اون شبی که همسر از سفر برگشت، نوبت زهرا بود. فردا شب ش هم شیفت مادرشوهر و باز امشب همسر پیش زهراست.

قشنگ۹ شب کامل همسر برای خواب خونه نبود.

ولی  از وقتی که از سفر برگشته، روزها مدام سر می زد. خرید ها رو انجام می داد.دیروز هم که من از اول صبح تا پاسی از ظهر شرکت بودم، همسر برام ناهار درست کرده بود. منتظرم مونده بود تا برگردم و با هم ناهار بخوریم.

طی این مدت که نبودم، دخترم رو پیش زهرا گذاشته بود تا دخترم سرگرم محمدجواد بشه. خودش هم وایساده بود به پختن ناهار. سالاد درست کرد. میز ناهار رو هم چید.بعد هم با کلی پیام های محبت امیز من رو دعوت می کرد که هرچه زودتر برم خونه.


محیت ها و دقت ها و حضور مستمرش باعث شده نبودنش کمتر به چشمم بیاد. عملا در طول روز زیاد می بینم ش. بچه ها از دیدنش محروم نمیشن. ارتباط متقابل فعاله. فقط این مدت شبها نبود.


وقتی با زهرا رفته بود سفر؛ از همون جا پیگیری کرده بود که برنامه ریزی کنه و من و بچه ها رو به همراه پدر و مادرم برای هفته ی اول نوروز ببره سفر.

به برادر زهرا سپرده بود که بلیط قطار تهیه کنه.مکان رو هم هماهنگ کرد. و خلاصه منتظریم بلیط قطار اوکی بشه.


این مدت که وبلاگ رو به روز نکردم، بخاطر اینه که هر روز صبح میرم شرکت و تا ظهر اونجام.‌بعد از ظهر هم کارهای عقب افتاده ام رو جبران می کنم.

گرفتن غرفه برای نمایشگاه، حسابی درگیرم کرده.

دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که هی میایین و می رین و مطلب جدیدی نمی دیدید.


پشاپیش نوروزتون رو تبریک میگم.




سلام 

خانم های اصفهانی .‌اقایون شهر نصف جهان!


 از همگی تون دعوت می کنم  در راستای حمایت از تولید ملی و استفاده کردن از کالاهای فوق العاده با کیفیت ایرانی، به نمایشگاه دائمی بین المللی تشریف بیارید. 


ادرس: اصفهان. پل شهرستان. نمایشگاه دائمی. سالن شیخ بهایی. غرفه ی شماره ی ۱۰۸. از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب.

خوشحال می شم ببینم تون.


 من هستم. تو هم باش.


مردم میان میگن چقدر مایع ظرفشویی تون گرونه؟

میگیم بخاطر اینه که ظرفها رو خیلی خوب تمیز می کنه.

محافظ دستان شماست. چون بعدش نه چسبناک میشه و نه خشک می کنه که هیچ؛ حتی دستان خشک و پوست پوست شده ی شماها رو ترمیم هم می کنه.واقعا نیاز به استفاده از دستکش هم ندارید. نیاز به استفاده از مایع حساس سفید کننده هم ندارید.


اونوقت قانع میشه و سفارش چندمدل  از اون ها رو میده. تازه متوجه میشه که اینها فقط مایع ظرفشویی نیستند؛ بلکه مایع صابون ظرفشویی نانو پاکر هستند.


پاشین بیاین نمایشگاه. خودتون ببینید و تست کنید. فوق العاده اند. هدیه هاش هم  خیلی به دردبخورن. خیلی ها.


ماها توی نمایشگاه، محصولات سلوی، مثل دستمال کاغذی و نوار بهداشتی و پد بهداشتی بانوان و آرایشی داریم.

انواع کرم روز و کرم های شب و روشن کننده و مرطوب کننده ی قوی هم داریم.


همین طور انواع شامپوهای روزانه و تقویتی و شامپوهای مناسب موی خشک و موهای چرب و موهای اسیب دیده داریم.

انواع مایع ظرفشویی و لباسشویی هم روی ویترین گذاشته بودیم.


اما  یه سری مام و بادی اسپلش در معرض فروش گذاشتیم که دیدیم با استقبال عجیبی روبرو شده. تعجب می کردیم که چرا اینها با استقبال روبرو شده. متوجه شدیم اختلاف قیمت مام و بادی ایپلش ها با بیرون خیلی زیاده.

اختلافی حدود ۲۰ هزار تومان!!!

خب؛ ما نه تنها قیمت اجناس رو گرون نکرده بودیم؛ بلکه همه رو با ده درصد تخفیف ارائه می دادیم.


تازه اگه کسی بالای ۵۰ هزار تومان خرید می کرد،حتما اشانتیون بهش می دادیم.

اگه بالای صدهزار تومان می رسید،دوتا اشانتیون تقدیم ش می کردیم و همین طور که بره بالاتر،هدیه هاش هم بالا تر می شد.

خلاصه. تجربه ای جدیدی برای همه مون داره میشه.


اینکه چطور با هم سر حساب کتاب ها کنار بیاییم. اینکه چطور خودمون رو کنترل کنیم،کسی توی حریم تقسیم مسوولیت هامون نیاد.

مسوول تبلیغات یه نفر دیگه است. با اینکه برای خرید و سفارش بنر بالای سر محصول تصمیم دسته جمعی گرفته شده، اما براحتی بهش بی توجهی میشه و در نتیجه فروش محصول دچار اختلال میشه.

مسوول تدارکات دیگری هست. ولی بدون هماهنگی با اون، اب میوه  خریده میشه.

مسوول فروش یه نفر دیگه است؛اما بقیه هم وسط خرید و فروس هاش کمکش می کنند.


کار جالبی نیست. مثلا مدیر نمایشگاه فقط هی میاد تعهد می گیره و میره و دیگه پیداش نمیشه.‌لاجرم گروه توسط دیگری مدیریت میشن.



حتی لیدرمون که دیشب می گفت شما نگران نباشید و من فردا راس ساعت دو و نیم میام نمایشگاه و شماها نگران غرفه نباشید، با کمال تعجب می بینیم رفته ارایشگاه و موهاشو رنگ کرده و برای همون هست که دیرتر از همه اومده!!!!


اینها همش طبیعیه. چون همه مون برای بار اول هست که داریم کار گروهی رو تجربه می کنیم.

از همه بدتر اتفاق امروزه که اغلب شون می خوان برن تهران واسه جلسه ی لیدرهای بالاتر و غرفه دست چند نفر می افته که مسوولیتی نداشته اند و طبیعتا تجربه ی فروش هم نداشته اند.

امیدوارم موقع برگشتن، طلبکار باقی مونده ها نشن که چرا فروش کم بود و چرا محصولی گم شد و اینها.


و یه اتفاق جالبی که افتاده بود این بود که خانمی سراسیمه میاد تو غرفه و میگه من دارم میشم و تو روخدا بهم پد بدید. مشکلم حل بشه. دوستان فروش بهش پد میدن. منتهی میگه کیفم دنبالم نیست و فقط یه دونه پد بدید که همین الان استفاده کنم و بر می گردم حساب می کنم. خلاصه یک باکس رو باز می کنه و یه پدش رو می بره و دیگه بر نمی گرده.‌ عملا یه جعبه باز شده روی دست مون می مونه!!


مشتری میگه دستمال گاز پاکن رو ببینم، بازش می کنه. ولی نمی خره. دستمال گاز پاکن چون مرطوبه، بخاطر باز موندن دربش خشک میشه.

بهشون میگم توی هایپر مارکت برید،دیدید براتون بازش کنند؟

میگن نه!

میگم‌پس شماها چرا این جوری می کنین؟

میگن مشتری گفت خب!!



چقدر نمایشگاه شلوغه.

همون شب اولی بخاطر اینکه کارت پارکینگ نداشتم، توقف بیجا داشتم  جریمه شدم. تموم خوشی شب اول از دماغم در اومد. 


با دوستام منتظر مشتری بودیم.البته من که فروشندگی نمی کردم. تقسیم کار کرده بودیم. 

نزدیک های غروب بود که دیدم همسرم و پسرم با یه جعبه ی بزرگ شیرینی اومدند. 

شوهرمو معرفی کردم و اونا هم خوشامدگویی کردند. روی صندلی تعارف ش کردیم.

همکارم می گفت تو با شوهرت فامیلی؟

گفتم اره. زن و شوهریم.

خندید و گفت نه.‌منظورم نسبت خونیه!

میگم نه. چطور؟


خیلی شبیه همدیگه هستید!

گفتم ۲۳ سال هم نشینی بالاخره اثر خودشو می ذاره.




براتون بگم که درسته یک هفته کامل سرگرم تدارکات و برنامه ریزی برای نمایشگاه بودم؛ اما این پنج روز که اونجا بودم،هر زمان که فرصت خالی پیدا می شد،با دوستام راجع به تعدد زوجات حرف می زدیم.

جالبه که همشون هم واکنش نشون میدن، اما تا ازشون دلیل می خواستم، چیزی نداشتند بگن. نهایتش می گفتند زشته. درست نیست و این حرفا.

این که نشد حرف حساب!

مخالفان تعدد باید بتونن دلیل منطقی برای مخالفت شون داشته باشن.

و البته اومدن زهرا به غرفه باعث شد بحث تعدد اونجا هم داغ بشه.

یعنی همسر خیلی ریلکس با زهرا و بچه وارد غرفه شدند. 

اونا رو به همکارام معرفی کردم و البته اونها هم محترمانه تحویل شون گرفتند.

حتی  بچه ی زهرا توی غرفه موند تا اونا دور نمایشگاه برن و برگردند.


خیلی جای همتون خالی بود. خیلی خالی بود

خب؛

کارهای مربوط به نمایشگاه تمام شد. با دست پر از تجربه کار گروهی برگشتیم خونه.

واقعا  کار گروهی یه نشاط خوبی به همراه داره، ضمن اینکه بخاطر حضور افراد مختلف توی جمع،انگار یه برکت ویژه ای در خودش داره که من به شخصه وقتی حساب می کنم،می بینم اگه تنهایی اقدام می کردم، قطعا نمی تونستم فروش خوبی داشته باشم.

با خریداران مختلفی روبرو شدیم که دیدگاه های متفاوتی داشتند که لازم بود در لحظه تصمیم بگیری که چطور برخورد کنی و چطور بتونی خریدار رو توجیه کنی که با میل و رغبت قلبی خریدش رو انجام بده.

هنوز با حسابدارمون جلسه نذاشتیم که بفهمیم چقدر سود و ضرر داشته ایم. 

ولی در مجموع با وجود خستگی زیادی که داشت، خیلی خوب بود.

جای همگی خالی بود. 

البته من اونجا توی قسمت فروش مستقیم نبودم. خودم بخش تدارکات و تبلیغات غرفه رو به عهده گرفته بودم.

کلا طی جلساتی که توی شرکت برگزار می کردیم، کارها رو تقسیم بندی می کردیم تا هر کسی توی غرفه ی فروش سهمی بسزایی داشته باشه.

از اینکه تشریف اورده بودید و از غرفه مون بازدید کرده بودید،صمیمانه  ممنونم. فقط کاش معرفی کرده بودید تا می دیدیم همدیگه رو . باب اشنایی حقیقی هم باز می شد.


داشتن دوستان همراه و وفادار،براستی سرمایه های عظیم هر شخصی می تونن باشن.



خیلی دلم می خواد کامنت دونی رو باز بذارم و از طریق اونجا به سوال های شما پاسخ بدم؛ اما حیف که مخالفان من، بلد نیستند واضح مخالفت شون رو اعلام کنند. اغلب اونها فقط من رو به رگبار فحش های ناجور می بندند. طفلی ها هنوز بلد نیستند مثل یه خانم یا اقای با شخصیت، نظرات مخالف خودشون رو ابراز کنند. در نتیجه مجبور میشم به احترام بقیه، کلا کامنت دونی رو ببندم.

حالا  اگه کسی از من سوالی داره، ادرس وبلاگش رو بذاره تا پاسخ رو توی صفحه نظراتش بذارم. 


راستی؛

از اون دسته خانم ها و اقایونی که از طریق دعوت وبلاگی من، به نمایشگاه اومده بودند،صمیمانه سپاس گذارم و خوشحالم که با شماها اشنا شدم.



دیگه نشد برم منزل دخترم. یعنی  همسر هم مخالفت کرد و گفت دیگه نمی خواد بری دیدنش. اگه قرار به ارتباط باشه،دیگه نوبت اونه.

اخرین باری که دخترمو دیدم، بهش گفتم من دارم میرم. اگه کاری داشتی، بهم زنگ بزن بیام کمکت. گفت باشه.


و دیگه زنگ نزد. روز مادر منتظر بودم زنگ بزنه یا پیامک تبریک بفرسته. ولی خبری نشد. حس مادرای مزاحم رو پیدا کردم که انگار تازه کار درستی کرده که دیگه نرفته خونه ی دخترش.


دلم خیلی خیلی براش تنگ شده. برای بچه ش هم. ولی چه سری بود این وسط که ارتباط اینطور قطع شد.


من این مدت بارداری هر شب سعی می کردم دیدنش برم. گرچه حتما باید بهش خبر می دادم. بعد اون ساعت ش رو اعلام می کرد و من می رفتم دیدنش. اون نیم ساعتی هم پیشش می موندم، به سکوت می گذشت. یه سکوت سنگین. فقط حال و احوال اولیه رد و بدل می شد و دیگه تموم.


موقع زایمانش هم رفتم.‌یعنی بهم زنگ زدند و منم رفتم. اون ده روز اولس هم هر روز سر می زدم. نمی شد اونجا بمونم.‌انگاررشرایطش مساعد نمی شد. جو خیلی سنگین بود. انگار جای من باز نبود. 

به چه سختی اون ده روز رو هم رفتم. بعدش که اعلام کرد به فامیل ها بگم برن دیدنش، باز در بی خبری می موندم. بهم نمی گفت کی و کجا و چه کسی به دیدنش رفته اند و یا کادو چی گذاشته ان.

دوران تلخ و سخت اون روزها هم گذشت. هربار دیدنش می رفتم و بعد موقع برگشتن، توی ماشین تنها می نشستم. یه دل سیر اشک می ریختم. بعد که خالی می شدم، بر می گشتم سمت خونه مون.

به من خیلی سخت گذشت،ولی گفت دیگه مایل نیست پدر و مادر من رو ببینه. پدر و مادر من هنوز نتیجه شون رو ندیده اند.

پدربزرگ من هنوز در قید حیاتند. می خواستن برن دیدنش.ولی چون  مامانم اجازه نداشتن برن خونه ش، نمی تونستن پدربزرگمو ببرن دیدن نبیره شون.

خاله هام می خواستن برن دیدنش؛ بهشون گفتم فرصت بدید موقعیت ش فراهم بشه. و باز در سکوت گذشتم.

پیش خودم گفتم وقتی دامادم خیال می کنه من قصد بر هم زدن زندگیشرو دارم، طبیعیه مانع ارتباط من و دخترم بشه.

پیش خودم می گم عیبی نداره. اگه نرفتن من باعث ارامش اون دوتا میشه،اولویت با زندگی اونهاست.

من مادرم. دخترم هم یه مادره. قطعا بعدها متوجه تموم این سوء تفاهم ها میشه. 

قبلا خیلی بهش پیام می دادم. ولی از وقتی مطمئن شدم همسرش همه رو چک میکنه، تنها راه ارتباطی منم باهاش قطع شد.


امروز موقعی که می خواستم برم شرکت، توی ماشین در حین رانندگی به تموم این ۱۲ معصوم مون سلام دادم و بهشون متوسل شدم که کمک کنند ارتباط عاطفی و فیزیکی مون برقرار بشه.

اونقدر فضای ذهنی من از دخترم و همسرش پر شده که هرکاری می کنم روی نت ورک تمرکز کنم، موفق نمیشم



روز پدر نزدیکه.نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته.



همسر، اول هر برج که میشه،به من و بچه ها ماهیانه مبلغی  پول میده. یه جور پول توجیبی مون حساب میشه.می دونستم به زهرا هم‌میده.منتهی امروز فهمیدم که همسر کاملا حواسش به همه جای زندگی مون هست. 

اینکه زهرا هم از همسر پول توجیبی ماهیانه دریافت می کنه و اتفاقا سهم‌ماهیانه اش نصف سهم منه.

حتی چند شب پیش که با زهرا رفته بودند هایپر؛ برای شب عیدمون ماهی تازه خریده بود و اینجا هم توی تقسیم بندی سهم من و زهرا رو ۴ بر ۲ گذاشته بود.

یعنی سهم خونه ی من،۴ تا ماهی و سهم خونه ی زهرا ۲ تا ماهی بود.

اورده بود اینجا. پاک کردم.‌شستم و درون نایلون گذاشتم. سهم زهرا رو برش نزده ، داخل نایلون گذاشتم تا همسر برایش ببره.

سهم خودمون رو هم فریز کردم.

خلاصه امروز که مطمئن شدم همسر توی تقسیم بندی، حتی پول توجیبی ،رعایت می کنه، خیلی خیلی ارامش  پیدا کردم. 


ولی خب،برای کادوی روز پدر،من و زهرا به یک اندازه سهم هدیه مون رو پرداخت کردیم و بقیه ش رو پای حساب همسر گذاشتیم.

پسرم و دختر کوچکم هم امروز،هدیه ی روز پدر رو به همسر دادند. خیلی استقبال  و تشکر کرد.


امروز هم گذشت.


شغل جدید همسرم خوبه. فقط یه اشکالی داره و اونم اینه که نمی تونه برای ناهار به موقع بیاد خونه. تایم کارش از ساعت ۷ و نیم صبح شروع میشه و تا ۴ عصرباید بمونه.‌ بعدش برای صرف ناهار میاد خونه.

اینجا دیگه سمت مدیریت نداره و لول دو جایگاه قرار داره. معاون اجرایی شده.

همکارای سابق ش مدام بهش زنگ می زنند و ازش می خوان که اونا رو معرفی کنه تا بیان پیشش برای کار.

دوستش می گفت اصلا نمی تونم با این مدیر جدید کار کنم.‌ آدم شفافی توی فضای کاری نیست.

خب؛ همسر هم فعلا دستش باز نیست و تا اینجا فقط موفق شده راننده ش رو با خودش ببره.


امروز برای همسر از طرف محل کار جدیدش یه سبد گل فرستادند درب خونه مون. 

اوضاع فعلا خوب و آرومه. هیچ ملالی نیست،جز بی خبری از دخترم و نوه م و دامادم.

اصلا فرصت نشد حس مادربزرگ شدن رو با تموم وجودم درک کنم.

فقط دوبار موفق شدم نوه ی کوچولویم رو بغلش کنم و بویش کنم. 

بعدش دیگه فرصتش پیش نیومد. 

هربار که می رفتم دیدنش، خواب بود و یا در حال شیر خوردن.


دلم به شدت براش تنگ شده. همش بهش فکر می کنم.‌ناخودآگاه گذشته هامون رو مرور می کنم.‌انگار ته فیلم های گذشته،دنبال علت و ریشه ش می گردم

بچه ها هم انگار عادت کردند به نبودنش و ندیدنش.

یکی دوباری که دیدنش رفته بودند و با برخورد سرد دامادم روبرو شده بودند، یخ کرده بودند. اون بند باریک بین اونها هم از هم گسسته شد.


خدایا. خودت مراقبش باش. 



دیروز به زهرا پیام دادم و پرسیدم:" واسه روز مرد چیزی خریدی؟"

جواب داد:"هنوز نه! شما پیشنهادی دارین؟"

گفتم:" پیشنهاد می کنم فردا شب با هم بریم بازار، کت و شلوار بخریم."

گفت :"خیلی گرون میشه. چی کار کنیم؟"

گفتم :"همسر رو هم می بریم ش. قیمتش هر چی شد،تقسیم بر سه می کنیم. یعنی پولش بین من و شما و همسر تقسیم میشه. هم مناسب در میاد و هم کادوی به درد بخوری میشه."

گفت:"باشه. موافقم."


دو ساعت بعدش دوباره پیام داد:" اینک خانم. دلم می خواد براشون کت تک به همراه شلوار کتان بخریم. نظرتون چیه؟"

گفتم موافقم. ولی احتمالا همسر مخالفت می کنه.  اون بیشتر کت و شلوار دوست داره.

گفت :" حالا بریم ببینیم می تونیم براشون بخریم یا نه؟!"

گفتم باشه.


امروز نوبت زهرا بود که همسر بره پیشش. 

امروز ظهر به من پیام داد که بعد از غروب آماده باشین تا بیاییم دنبال تون و با هم بریم انقلاب. 

گفتم باشه.

بعد از غروب اومد دنبالم و با هم رفتیم. دختر کوچکم هم کالسکه ی محمدجواد رو می برد.

وارد یه فروشگاه شدیم. زهرا کت تک انتخاب می کرد. نظر من رو می پرسید. منم با نظر خودش و همسر همراهی می کردم.

راستش انگار برام خیلی مهم نبود که چی بپوشه. فقط می خواستم همسر به دلش بچسبه و خرید کنیم و برگردم.

سلیقه ی همسررو می دونستم. ولی خب؛زهرا مصمم شده بود که همسر رو وادار کنه چیزی رو تا حالا خوشش نمی اومده، تست کنه.

فضای خنده داری شده بود. من روی مبل نشسته بودم.‌عینک به چشمم زده بودم و هر از گاهی نظر می دادم.‌ولی زهرا مدام بین کت و شلوارها می گشت تا براش انتخاب کنه. 

بالاخره همسر یه کت تک و شلوار پسندید. منم گفتم یه کت و شلوار رسمی هم انتخاب کنه. هرچی  زهرا اشاره می کرد به من که اینک خانم؛خیلی گرون میشه. نداریم ها. منم گفتم اشکال نداره. فوقش خود همسر حساب می کنه. بذار حالا که تا اینجا اومدیم،براش بخریم.

خلاصه؛فروشنده هم آشنا در اومد و همسر رو شناخت و اونو با نام فامیلی ش صدا زد. رفتارش باعث شد که همسر توی رودر بایستی گیر کنه و سعی کنه همین جا خریدش رو انجام بده.

حدود یک ساعتی که اونجا بودیم،بالاخره همسر کت تک و شلوارو یه دست هم کت و شلوار رسمی به همراه دوتا پیراهن انتخاب کرد. 

موقعی که می خواستیم فاکتور بگیریم، زهرا از همسر پرسید، الان حساب کنم؟

مدیر بهش گفت نه. من الان کارت می کشم. بعدا با من حساب کنید. 

بالای یک میلیون و نیم فاکتورش شد. همسر همه رو پرداخت کرد. بعد هم گفت شما دوتا چیزی نمی خواین؟

زهرا گفت نه.منم دلم نمی خواست جلوی اون چیزی بخرم.گفتم شما الان خسته اید. برای خرید دیر وقته.

همسر گفت پس برم خوراکی بخرم.

زهرا گفت به جای خوراکی،برامون شام بخرید.

همسر قبول کرد.

گفت چی بخریم؟

گفتم پسرم تو خونه است. دلم نمیاد بدون اون شام بخوریم.

گفت پس من شام می خرم و میریم خونه،دور هم می خوریم. زهرا هم قبول کرد.

پیشنهاد کردم به همسر که به پسرمون زنگ بزن که پیتزا سفارش بگیره تا ما برسیم خونه. 

خوشحال شد و گفت باشه. اما هرچی زنگ می زد،جواب نمی داد. 

همسر هم از خدا خواسته،گفت فکر کنم پسرمون هنوز باشگاهه که جواب نمیده.اصلا بریم خونه که من خیلی خسته ام و خوابم میاد.گفتم باشه.

ولی جلوی یه هایپر ایستاد و سالاد اولویه با دلستر و نان باگت برای همه مون خرید و برگشت.

 من رو دم خونه خودمون پیاده کرد و خودش با زهرا رفت خونه ش.


حس خوبی بود. یه تفریح و خرید جمع و جور و ضربتی بود.

دقت کردم که وقتی با زهرا میرم بیرون، خیلی کنار همسر راه نمیره. بیشتر با منه. توی تموم خریدها، حتما سعی می کنه نظر من رو به نظر همسر ترجیح بده. خیلی زود با من موافق میشه.

خلاصه کاری که باعث بشه من حساس بشم، اصلا انجام نمیده.

حتی موقعی که قراره با  یک ماشین بریم،حتما میره عقب ،پیش دخترم می شینه.


می دونم مهم نیست؛ولی به نظرم رعایت کردن کارهای ریز و جزیی باعث خاموش موندن فضای رقابتی میشه.

به زهرا گفتم مبلغ لباس ها رو تقسیم بر سه می کنیم و هر کدوم مون ، سهم کادو رو توی پاکت بذاریم و نقد به همسر بدیم.

گفت باشه.



گرچه احتمال میدم همسر قبول نکنه و پول رو بهمون بر می گردونه.


همسر واسه اعتکاف ثبت نام کرده. امسال اولین سالی هست که زمان اعتکاف با تعطیلی رسمی برخورد می کنه و نیازی نیست که همسر از محل کارش مرخصی بگیره.


قبلا گفته بودم که شغل همسر مشخص شد و رفت سرکار؟


امروز از محل کارش، بهش ماشین و راننده هم دادند.


همسر خوشحاله که دیگه مجبور نیست برای ماشین به من و زهرا التماس کنه

سلام. انشالله که امسال برای همه ی شماها سال خوب و سرشار از شادی و رونق باشه.

همسر و پسرم هم رفتند اعتکاف و عملا دو رور اول عید برنامه ی خاصی نداشتم.

گرچه بخاطر روز پدر، یکی از برادرهایم، اومد اصفهان و دخترک منم بخاطر دختر برادرکوچولویم، سه روز کامل مهمان مامانم شد.

موقع لحظه ی تحویل سال، من توی خونه تنها بودم. روزش منزل مامانم بودم. ناهار و شام رو بودم. منتهی دیگه نمی خواستم برای خواب اونجا باشم.‌برگشتم خونه ی خودم. 

تنهایی منتظر لحظه ی تحویل سال بودن، حال نمی داد. منم خیلی خسته بودم. ساعت ۱۱ شب خوابیدم. تازه یادم افتاد زهرا چه شبهای زیادی رو تنها بوده. باز هم من کمتر تنها بودم. بیشتراوقات بچه هایم پیشم بودند. امسال اولین سالی بود که اعتکاف به تعطیلات افتاد و همسر تونست از موقعیت استفاده کنه و بره اعتکاف. پسرم هم که چند سالی هست از طرف مدرسه شون میره و خیلی هم بهش خوش می گذره. 

حداقلش سه روز از این موبایل کوفتی ش رها میشه و توی دنیای واقعی سیر می کنه.


دیروز روز اول عید بود. تا عصر منزل مادرم،کمک حال مهمون داری شون بودم. نزدیک غروب به منزل مادرشوهرم رفتم که هم کمک خواهرشوهرم برای پذیرایی باشم و هم شب به جای همسر که شیفت پرستاری مادرش رو داشت، بمونم. کاری که هرگز نکرده بودم. محال بود شب تو خونه ی مادرشوهرم بخوابم. این بار ولی مجبور شدم.

دم غروب وقتی داشتم ماشین رو جلوی درب خونه ی مادرشوهرم پارک می کردم،از توی اینه ی بغل ، داماد و دخترم رو دیدم که بچه به بغل می رفتند داخل منزل مادرشوهرم.

یه لحظه حس کردم تپش قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم. مونده بودم که چی کار کنم؟برم داخل یا برگردم؟

عاقبت تصمیم گرفتم برم داخل و خودمو برای هربرخوردی اماده کنم. در حالیکه اول صبح،  تو خونه ی خودم،چشم براهش بودم. ولی نیومد. 


گرچه همسرم خونه نبود‌ ولی مطمئن بودم خبر نداره. 

وقتی وارد منزل مادرشوهر شدم،دیدم اتاق پذیرایی شون پر از مهمونه که دورتا دور نشسته ن و اتاق دیگر مادرشوهرم در اختیار مردها قرار گرفته بود. 

خونه ی مادرشوهرم همچنان ساخت سنتی قدیمی خودشو حفظ کرده و مثل قدیم ها اتاق خواب و نشیمن و پذیرایی داره.

مردها توی اتاق پذیرایی و خانم ها توی اتاق نشیمن کنار مادرشوهرم نشسته بودند.

وارد اتاق شدم، تموم خانم ها ایستادند و من یک به یک با همشون دست دادم و روبوسی کردم. مهمان اخری که باهاش دست دادم، دخترم بود.روبوسی کردم. باهاش دست دادم. اما انگار نه انگار که دخترمه. انگار نه انگار که یک ماه و نیمه که ندیده بودمش. همونقدر محترمانه و سرد  بود. توی دستاش انگار هیچ حسی نبود. انگار اونم یکی بود مثل بقیه ی مهمونای رسمی.

دامادم رو ولی ندیدم. سریع رفتم تو اشپزخونه و قبل از اینکه اشک هایم جاری شوند، سرم رو به اماده کردن سرویس پذیرایی از مهمونا گرم کردم.

خواهرشوهرم خیلی خوشحال شده بود که پر انرژی به کمکش رفتم .توی اشپزخونه تند تند میوه و شیرینی اماده می کردم و خواهر شوهرم برای خانم ها و برادرشوهرکوچکم برای مردها می برد. پشت سر هم مهمونا می اومدند و می رفتند. 

دلم برای بغل کردن نوه ی کوچکم پر می زد. ولی جرات نمی کردم جلوی بقیه ی مهمونا نگاهش کنم و بغلش کنم. دلم نمی خواست بفهمن چقدر وقته خونه م نیومده و ندیدمش.

کمی که سرم خلوت شد،کنار بقیه ی مهمونا نشستم. کمی خستگی در کنم. 

دخترم تند تند پیامک می داد. اصلا حواسش به اطراف نبود. حس می کردم داره شوهرش رو در جریان قرار میده.

به روی خودم نیاوردم. دخترم پا شد و از همه خداحافظی کرد و رفت. دامادم هم از همون بیرون اتاق شوهرم خداحافظی کرد و رفت.  دیدم ش. ولی حس کردم نیومد داخل تا با من روبرو نشه.

با تموم وجودم دلم براش تنگ شده بود. خوشحال شدم چهره ش رو دیدم. گرچه روبرو نشدم.‌ از جایی که نشسته بودم،می تونستم چهره ش رو ببینم.


مهمون ها یکی یکی اومدند و رفتند. اخرای شب بود که دیدم زهرا با دوتا برادرش و بچه هاشون اومد دیدن مادرشوهرم.

تیپ خوبی زده بود. یه لحظه حس حسادتم گل کرد که ببین چطور با جیب همسرم داره به خودش می رسه. ولی به خودم نهیب زدم که مگه رزق تو رو داره می خوره؟ سهم تو محفوظه و اون صرفا از سهم خودش استفاده می کنه. بعد به خودم گفتم خوبه که همسرت هرچی داره و تو هر چی داری، هرگز نمی تونی با خودت ببری. اینها تمومش مال همین دنیاست. پس بذار دیگران هم ازت بهره ببرن. راه دوری نمیره.

این نهیب زدن ها، باعث شد حال خودم سریع بهتر بشه و دیگه اصلا بهش فکر نکنم.بچه ی زهرا هم تا من رو دید، اونقدر قشنگ تحویلم گرفت و پیشم می اومد و می خندید که انگار تموم حس های بد عالم رو  شست و رفت. 

برادرهای زهرا با دیدن واکنش پسر زهرا نسبت به من تعجب کرده بودند. اونها هم پذیرایی شدند و رفتند.


و من موندم و حس غریب مادری با دختری که که انگار دیگه مال من نبود.انگار اون بچه ی شیرین و اروم،  دیگه نوه ی من نبود.

موقع خواب،چراغ ها رو خاموش کردم و در تاریکی اتاق بیصدا گریستم،گریستم تا وقتی که نفهمیدم کی خوابم برد.


صبح زود با پیامک همسرم بیدار شدم. 

_سلام عزیزم.بیدار شدین؟

_ سلام .بله.

_ یک ربع داریم تا اذان صبح. لطفا مادر رو بیدار کنید. یک لیوان اب از سماور اماده کنید. وقتی مادر نمازش رو خوند، اب رو بهش بدید تا باهاش دارو بخوره. بعدش بخوابه. 

_ باشه. چشم.

_چشم تون بی بلا عزیزم. شرمنده. شما هم به زحمت افتادید.

_خواهش می کنم

_فدای همسرعزیزم


بعد از نماز خوابیدم. 







امروز همسر پیش زهرا بود. غروب بهش پیامک دادم که حیف که نیستید.‌خیلی دلم هوس پیتزا کرده.

بلافاصله به پسرم زنگ زد و گفت ببین مامانت چی میل داره؛ با حساب من ، برو براش بخر.

پسرم بی خبراز همه جا اومده پیش من که مامان! چی میل دارین واسه شام؟

بهش میگم بابات بهت زنگ زده؟

می خنده و میگه اره. من معاون بابا هستم. امر کنید، اطاعت کنم.

میگم باشه.‌لطفا زنگ بزن و پیتزای خوشمزه سفارش بده.

اون هم از خدا خواسته، در همون لحظه زنگ زده به فروشگاه پیتزا و یه پیتزای خیلی بزرگ پنج نفره به همراه دلستر سفارش داد.

منتهی گفت پیک نداریم.

گفتم باشه. بگو کی بیاییم دنبالش؟

پاسخ داد که ۲۰ دقیقه دیگه اماده است.

نمازمون رو خوندیم و ماشین رو برداشتیم و با هم رفتیم سراغ پیتزا.


وقتی سفارش رو تحویل گرفتیم؛  به نظرم رسید که حیفه تنهایی بخوریم.

زنگ زدم به همسر و پرسیدم کجایین؟

جواب داد منزل مادر زهرام.

گفتم ما سفارش رو تحویل گرفتیم.‌اما دلمون نیومد تنهایی بخوریم. میایین خونه مون؟

پشت تلفن با خوشحالی گفت البته که میام. میز رو بچینید که ده دقیقه ای رسیدیم.

سریع اومدم خونه رو جمع و جور کردم. سفره رو اماده کردم. همسر و زهرا هم سریع اومدند خونه مون و دور هم شام خوردیم.

دخترک منم کلی ذوق کرد که داداش کوچولویش رو می بینه.

خلاصه یک ساعتی دور هم بودیم.  من با زهرا حرف می زدم و همسرو پسرم هم پای تلویزیون بودند.


بعدش همسر و زهرا تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.


حس خوبی بود.‌کاش داماد و دخترم هم بودند. 

سوم عید هم گذشت و دخترم هم نیومد.


چشم انتظاری حس خوبی نیست.


من در جایگاه دخترم نیستم. شاید اون هم برای این رفتارهای غیر منطقی اش،حرفی واسه گفتن داشته باشه.

منتهی  یه چیزی این وسط درست در نمیاد. چقدر حدیث و روایت داریم که به پدر و مادراتون احسان کنید؟! چقدر شنیدیم که پدر و مادرا حتی اگه کافر هم باشن، احترام شون واجبه؟!

اگر همه جا احترام متقابل لازم و  واجبه، هرگز احترام متقابل در مورد پدر و مادر نداریم. 

فرزند باید احترام پدر و مادرش رو حفظ کنه. احترام گذاشتن هیچ مغایرتی با زدن حرف نداره. 

میشه ادم حرف دلش رو بزنه. انتظاراتش رو بگه و یا درخواست کنه ، ولی تحت  هیچ شرایطی حق بی حرمتی نداره.


اصلا نمی تونم رفتار دامادم‌رو بپذیرم که مدام میگه بی حرمتی دیدم، بی حرمتی می کنم. 

معنی نداره که تمام جیک و پیک زندگیشو مخفی کنه ولی یهویی تصمیم بگیرن که من بدونم پدر و مادرش چه کادوی گرونی برای دختر و نوه ام گذاشته ن!


دخترم  مجرد هم که بود، همیشه به چشم یه دختر پخته و سنجیده باهاش بر خورد می کردیم. دیگران هم همین حس رو نسبت بهش داشتند. هیچ وقت بچه ی خام و نپخته ای نبود.

طی این یک سال فاصله ی بین دیپلم گرفتن ش و کنکور داشتنش، خواستگارای زیادی براش اومدند. برای رد کردن هر کدوم اونها، حتما یه دلیل منطقی و قانع  کننده داشت برامون. 

وقتی هم تصمیم گرفت کنکور بده، مطلقا خواستگار رو قبول نمی کرد تا تکلیفش مشخص بشه.

با این حال اگر خودش اعلام امادگی نمی کرد، شوهرش نمی دادیم.

خودش تصمیم گرفت ازدواج کنه و تاکید می کرد درسم برام مهمه ولی ترجیح میدم همراه همسرم درس بخونم.

بگذریم.

می خوام بگم دخترم بچه نبود که شوهرش دادیم.

ولی این همه اتفاقات مختلف که تا حالا افتاده، باعث شده به همسرش شک کنم.‌به مادرشوهرش و کارهای مخفیانه ش شک کنم.

ازش دل کندم.‌دیگه احساس وابستگی بهش ندارم. می دونم شوهرشو دوست داره و باهاش ارامش داره. همین برام کافیه.


درب خونه ی پدر و مادرا همیشه به روی بچه هاشون بازه. قرار نیست التماسش کنم. قرار نیست محبتش رو گدایی کنم. 

پدر و مادر منبع محبت و فیض هستند. این بچه است که باید خودش رو  در مسیر فیض قراره بده.


سعی می کنم هیچ انتظاری ازش نداشته باشم.هیچ توقعی ازش نداشته باشم. این طوری کمتر چشم براهش می شم.‌کمتر اشک هایم جاری میشن. الهی خوشبخت بشه حتی اگه من و باباش هم نبودیم.

مگه یه پدر و مادر برای بچه ش چی از خدا می خواد؟


من به شخصه بیشترکارهای بابام رو قبول نداشتم. ولی هرگز اجازه ندادم همسرم بهشون بی محلی کنه . هرگز ازشون طلبکاری نکردم.

حتی توی جریان هوو، نگذاشتم بابام با خبر بشن. نمی خواستم دلشون بشکنه و یا روی اونا به هم باز بشه.


بنا رو می گذارم به صبر و گذشت. مطمئنم همه چی درست میشه. مطمئنم تموم این سوء تفاهم ها بر طرف میشه. مطمئنم باز جمع مون درست میشه و دوباره دور هم جمع میشیم. انشالله که به شادی هم جمع میشیم.


این دنیا حالش اینطوریه که می گذره.


امروز همسر پیش زهرا بود. غروب بهش پیامک دادم که حیف که نیستید.‌خیلی دلم هوس پیتزا کرده.

بلافاصله به پسرم زنگ زد و گفت ببین مامانت چی میل داره؛ با حساب من ، برو براش بخر.

پسرم بی خبراز همه جا اومده پیش من که مامان! چی میل دارین واسه شام؟

بهش میگم بابات بهت زنگ زده؟

می خنده و میگه اره. من معاون بابا هستم. امر کنید، اطاعت کنم.

میگم باشه.‌لطفا زنگ بزن و پیتزای خوشمزه سفارش بده.

اون هم از خدا خواسته، در همون لحظه زنگ زده به فست فودی و یه پیتزای خیلی بزرگ پنج نفره به همراه دلستر سفارش داد.

منتهی گفت پیک نداریم.

گفتم باشه. بگو کی بیاییم دنبالش؟

پاسخ داد که ۲۰ دقیقه دیگه اماده است.

نمازمون رو خوندیم و ماشین رو برداشتیم و با هم رفتیم سراغ پیتزا.


وقتی سفارش رو تحویل گرفتیم؛  به نظرم رسید که حیفه تنهایی بخوریم.

زنگ زدم به همسر و پرسیدم کجایین؟

جواب داد منزل مادر زهرام.

گفتم ما سفارش رو تحویل گرفتیم.‌اما دلمون نیومد تنهایی بخوریم. میایین خونه مون؟

پشت تلفن با خوشحالی گفت البته که میام. میز رو بچینید که ده دقیقه ای رسیدیم.

سریع اومدم خونه رو جمع و جور کردم. سفره رو اماده کردم. همسر و زهرا هم سریع اومدند خونه مون و دور هم شام خوردیم.

دخترک منم کلی ذوق کرد که داداش کوچولویش رو می بینه.

خلاصه یک ساعتی دور هم بودیم.  من با زهرا حرف می زدم و همسرو پسرم هم پای تلویزیون بودند.


بعدش همسر و زهرا تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.


حس خوبی بود.‌کاش داماد و دخترم هم بودند. 

سوم عید هم گذشت و دخترم هم نیومد.


چشم انتظاری حس خوبی نیست.


پدر و مادرا تا یه جایی منتظر می مونند. بعدش دیگه می سپارنش به خدا.

دیگه فرزند، خودش می دونه و انتخاب سبک زندگیش. 

مطمئنم که هیچ فرزندی،  حال و روز پدر و مادرش رو درک نمی کنه تا  زمانی که  خودش در جایگاهشون قرار بگیره.


من خودم  به شخصه زمانی مادرمو رو با تموم وجودم درک کردم که اولین درد بی امان زایمان رو چشیدم. وحشتناک بود و من فقط به دوران سختی که مادرم که طی کرده بود، فکر می کردم و گریه می کردم. 


چقدر توی قران سفارش شده که به پدر و مادر احسان کنید.

چقدر تکرار شده. اما در مقابلش خیلی در مورد فرزند سفارش این مدلی نداریم. 

معنی ش اینه که بچه ها خیلی راحت زحمات پدر و مادرا رو به باد میدن. هی خدا می خواد وظیفه رو به یادشون بیاره.


چقدر سرای سالمندان مون پره از پدر و مادرایی که بچه های تحصیل کرده تحویل داده ان. کم نیستند.


بی خیال. الان اومدم سفر. هی می خوام به یاد دخترم و دامادم نباشم. ولی مگه میشه؟ هر بار به یادش می افتم و سیل اشک هام جاری میشه. هی نمی تونم تمرکز کنم روی بقیه ی کارام.


هی میگم کاش فضایی فراهم می شد و حرفامو به دخترم می زدم.این بی انصافیه که دامادم به من تهمت بزنه و جوابشو نشنوه. بی انصافیه که متهم بشم به کارهایی که واقعا نیت انجامش رو هم نداشته ام چه برسه که بخوام با برنامه ریزی زندگی دخترمو به هم بریزم.


با اینکه دلم خیلی ازش گرفته بود. ولی توی حرم امام رئوف، بخشیدم ش و به نوعی تمام لیوان ذهنمو رو راجع بهش خالی کردم.


خدایا. من ازش گذشتم.‌تو هم ازش بگذر. 

بگذار شاد باشه. سرگرم زندگی ش باشه، سراغ من و باباش هم نیومد، عیبی نداره. تحمل دیدن غصه هاش رو ندارم.


به همسرم میگم بیا دیگه راجع بهش حرفی نزنیم.  انگار خیال می کنیم اون یه امانتی دست ما بود و حالا دیگه نیست. دیگه به سمتش  انرژی منفی نفرست. ازش دلخور نباش. بگذار زمان این جریان رو حل کند.


تمام لیوان ذهنمو درموردش  خالی کردم. 

زندگی جدیدی رو بدون دخترم شروع می کنم. اون تا ۲۰ سال امانتی در دست من بود. باقی ش سپرده شد به دست همسرش.


انشالله جمعه بر می گردم و کارم رو محکم تر از قبل شروع می کنم.



گفته بودم که چندماه پیش پسرم آزمون سخت دان دو کمربند مشکی کاراته ش رو داده و قبول شده؟ خب اون روز وقتی خسته و کوفته از آزمون سختش ، پیروز اومد بیرون و خبرش رو بهم داد، با تمام وجود خوشحال شدم بخاطر موفقیتش. می دونستم به این رشته خیلی خیلی علاقه داره و تموم هدفش اینه که بتونه وارد تیم ملی  بشه. دیشب ولی بهم گفت که استادش ازش خواسته که خودشو برای اوایل تابستون آماده کنه و روی اینکه دوتا سانس باشگاه رو برای مربی بودن خودش انتخاب کنه، فکر کنه. بهش گفته بود که تمام در آمد حاصل از ثبت نام این دوتا سانس مال خودته و باید براش وقتت رو خالی کنی.


وقتی پسرم  اینا رو برام گفت،  خیلی خیلی خوشحال شدم. از اینکه توی سن ۱۷ سالگی راه در امدش باز می شد ، شاد شده بودم. خوشحال بودم که زحمات سالها کلاس و تمرین رفتن ش، داره ثمر میده. خودش از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. با اینکه همسر اونو به حد کافی از لحاظ مالی ساپورت می کنه،ولی اینکه کسی بتونه از دسترنج خودش پولی به دست بیاره،وصفش نگفتنیه حس خیلی خوبی داره.

 از وقتی که سعی کرده ام تا حالا روی زهرا حساس نباشم و تمام کارهای اونو حمل بر صحت و مثبت کنم، واقعا هم اتفاقات مثبت و رویکرد مثبتی هم ازش دیده ام.  اونقدر مثبت که امسال وقتی با همدیگه به دید و بازدید نوروزی می رفتیم،مطلقا حس بدی نداشتم و برام همه چیز عادی شده بود.متوجه می شدم که حال خوب من و زهرا و همسر هم باعث شده دیگران هم دید بهتری پیدا کنند و کمتر نگران زندگی من و همسر و زهرا باشن.


به نظرم توی تموم زندگی ها اخنلاف و مشکلات به وجود میاد.‌نمیشه ازش فرار کنیم. بهترین حالتش اینه که بتونیم اونو مدیریت کنیم تا دورانش هم بگذره و جو و فضای زندکی اروم بشه




موقع برگشتن از سفر، بلیط قطار گیرمون نیومد. همسر به چندتا از اشناها زنگ زد. ولی متاسفانه برای روز پنج شنبه بلیط نبود. موقع رفتن مون به زحمت بلیط گیرمون اومد. ولی فقط موفق شده بودیم یه طرفه بگیریم.خلاصه.

همسر می گفت من هرجور شده باید برگردم و اول وقت اداری روز شنبه اداره باشم. عاقبت همسر با اتوبوس یه روز زودتر از ما برگشت.ولی برای من و بچه هام و بابام و مامانم بلیط برگشت قطار واسه روز جمعه رزرو کرد و بعد برگشت.


وقتی برگشت، انگار که کل هتل خالی شده بود. به وضوح جای خالی اش رو حس می کردم. تازه متوجه می شدم که چقدر می خوامش و نبودنش خیلی برام سخته.

 خلاصه اون یک روز باقی مونده رو سپری کردم و اون هم مدام برام پیامک می فرستاد. 

وقتی تو راه برگشت بودیم، بهم زنگ زد و گفت حساب کردم که شماها شنبه پیش از ظهر می رسین. زهرا میگه من ناهار درست می کنم و می فرستم . شما فکر تهیه ی ناهار نباشید.

گفتم باشه.

بعد پی خودم گفتم عملا دو روز همسر اضافه بر قرار،  پیش زهرا می مونه. حتی امروز هم که می خواستم‌برگردم، گفت مامان و بابات رو واسه ناهار نگه دار.زهرا که تهیه می کنه. بذار اونا هم خستگی در کنند.

بهش میگم به بابام چی بگم که خودت ناهار نیستی؟ گفت به هرحال تایم کاری من تا سه و نیم بعد از ظهر طول می کشه. برای بعدش هم خودت یه جوابی پیدا کن و بپیچون.

حرصم گرفت که هم مهمون دعوت می کنه و هم خود تشریف نداره.

اما وقتی قطار به اصفهان رسید، دیدم خودشو رسونده راه اهن و اصرار که سوارماشین برسونم تون.

یواشکی بهش میگم مگه اداره نبودی؟ قرار بود داداشم بیاد دنبال مون!

میگه دلم برات تنگ شده بود.از طرفی می خواستم مامان و بابات رو ببینم و ببرم شون خونه مون.


خلاصه طهر هم گذشت و زهرا هم غذای خوشمزه ای برامون فرستاده بود.داداشم هم اومد بالا و اونقدرسرگرم حرف زدن با مامان و بابام شده بود که هیچ کدوم متوجه زمان و نبودن همسر نشدند.

عصر هم مامان و بابام رو رسوندم خونه شون و برگشتم.

دم غروب همسر با زهرا اومدند دنبالم و با هم به دیدن مادرشوهرم رفتیم.

توی سفر همسر خیلی به پدر و مادرم رسید. خیلی هوای اونها رو داشت.اونجا هم برای من و زهرا و بچه ها یه بازار اساسی رفت.


در کل سفر خوبی بود.


امشب تعدادی از دوستان همسرم اومدن خونه مون. فرصت نشده بود همدیگه رو ببینیم. بازگشت ما از زیارت رو بهانه قرار دادند و همگی با هم به همراه خانواده شون اومدند دیدنی.

این دوستان، همون هایی بودند که قبلا  براتون نوشته بودم که یه دورهمی توی باغ با حضور زهرا باهاشون داشتیم! و گفته بودم که واکنش هر کدوم از اونها چی بوده. 

امسال عید خونه ی اون کسی که خانم ش موضع بدی گرفته بود نرفتیم. توی سال گذشته هم چندباری قرار باغ جور شد و اونا نیومدند. 

پیام داده بودند که زمانی دور هم جمع می شیم که زهرا نباشه و ما عملا فقط اینک خانم رو به رسمیت می شناسیم.  همسر هم بدش اومده بود و دیگه حاضر نشده بود اونا رو ببینه.


ولی امشب همشون با هم وعده کرده بودند و اومدن خونه مون.  خب؛ مهمون حبیب خداست و نمیشه تحویلش نگرفت. 

با روی باز ازشون استقبال کردیم. پذیرایی گرمی کردیم .‌تا اخرشب نشستند و گپ زدند و رفتند.

البته زهرا هم نبود. اون خونه ی خودش بود. بهش هم نگفتم مهمون داریم. به قول پسرم دنبال دردسر نیستیم.

ولی  لابه لای حرفهام از زهرا و کاراش تعریف کردم. 

اخر شب که مهمونا رفتند،یکی شون دیرتر مهیای رفتن شد. این دوست مون،یه خواهر همسن من داره. دختر فوق العاده خوبیه.  ولی خب؛هنوز ازدواج نکرده.


بهش گفتم ازدواج خواهرت داره دیر میشه. فکری براش نکردین؟

گفت هنوز مورد خوبی براش نرسیده. قسمت نشده هنوز.

بهش می گم تا کی می خواین منتظر قسمت و بخت بمونین؟ اگر خدای نکرده مادرتون فوت کنن،تکلیف این خواهرتون چی میشه؟

گفت نمی دونم!

گفتم می خواین به موسسه حسنی معرفی ش کنم؟

میگه چطور جاییه؟

میگم موسسه ش راجع به تعدد زوجات داره کار می کنه. هر زوجی هم که تصمیم به ازدواج تعددی می گیرند،اینا براش پنج جلسه ی اموزشی می ذارن. تا الان هم خیلی موفق عمل کرده اند.

گفت وای نه!ما اصلا این چیزا رو نمی تونیم قبول کنیم!

گفتم خدا از شماها حکیم تره که این حکم رو قرار داده. شماها چرا مخالفین؟

گفت نمی دونم. خلاف عرفه و نمیشه.

گفتم عرف هیچ مبنای محکمی نداره. براحتی میشه تغییرش داد.

گفت مثلا؟

گفت دختر خواهرشوهرم اولین کسی بود که توی فامیل، رسم جهیزیه چینی رو برداشت. باهاش مخالفت هم شد. ولی به هرحال اولین عروسی بود که وقتی جهیزیه رو می خرید،خودش می برد خونه ش و می چید. بعد هم ناهار جهیزیه رو کنسل کرد و اعلام کرد که جهیزیه رو خودم چیده ام و نیازی نیست کسی بیاد کمک. 

بعد از اون دیگه هیچ دختری مراسم جهیزیه چینی نگرفت. براحتی رسم ش ور افتاد.رسم سیسمونی چینی رو هم دختر من جمع کرد. رسم مادرزن خونه ی زائو بمونه،رو هم جمع کرد. مهمونی شیر هم نیومد. مطمئنم بقیه هم ازش تقلید می کنند و جمع ش می کنند.

گفت قبول دارم. درست میگی. ولی زن دوم شدن بحث ش جداست. قضیه ش سخته و باعث طلاق اولی میشه.

گفتم اگه زن اول ایمانش درست باشه، با حکم خدا مخالفت نمی کنه. صبوری می کنه تا دورانش بگذره. 

گفتم هر مردی هم به خواهر شما پیشنهاد نمی کنیم. مردی که مدیریتش قوی باشه و توانایی مالی خوبی هم داشته باشه رو پیشنهاد می کنیم.

 گفت نه.

گفتم پس خواهرت چه گناهی کرده که باید از حق ازدواجش محروم بشه؟از نعمت مادری محروم بشه؟

فقط سکوت کرد.هیچ جوابی براش نداشت!گفتمبعدها که خواهرت بی مادرزبونم لال بشه، شماها اونو راهش میدین؟می تونین باهاش زندگی کنین؟


باز ساکت شد. سرشو انداخت پایین و گفت نمی دونم.

گفتم پس معطلش نکنین. بهش حق انتخاب بدید. خواهرتون تحصیلات داره. مال داره.شاغلهاس. استقلال داره. ولی هنوز شماها دورادور خواستگاراش رو غربال می کنید،بدون اینکه خودش بفهمه. باز همچنان تنهاست طفلی.


بابت پذیرایی ازم تشکر و خداحافظی کرد و رفت.


یادتونه سال گذشته یه مخاطب خانم اومد وبلاگم.‌ کامنت گذاشته بود و درخواست کمک کرده بود؟

گفته بود که یه اقای متاهل ازش خواستگاری کرده  و همسر اولش بی خبر بود!

اومده بود اینجا و با واکنش های تند سایر کامنترها روبرو شده بود.


دیروز برام یه کامنت مسرت بخش گذاشت. گفتم خوبه شماها رو هم در حریان بگذارم.


اون می گفت من عاشق ش شده بودم. دوستش داشتم. حتی به ازدواج مخفیانه باهاش هم،راضی شده بودم.

ولی بعد که اومدم اینجا و واکنش های دیگران رو دیدم، مردد دم.تصمیم گرفتم جواب منفی بدم.

قاطعانه جواب منفی دادم.با اینکه خیلی خیلی دوستش داشتم از شدت ناراحتی حتی مدتی توی بیمارستان قلب بستری شدم. اما اجازه ندادم منو ببینه. ارتباطمو باهاش کامل قطع کردم.

تا اینکه دوباره خواستگاری کرد.اما این بار خانم اولش هم اطلاع داشت. باز هم جواب منفی دادم. 

اما این بار به من گفت به هرحال من ازدواج مجدد می کنم. اگه جواب منفی بدی،میرم سراغ نفر بعدی که ممکنه به دلسوزی تو هم نباشه. پس بمون و جواب مثبت بده. 

می گفت فکر می کنم با همین کلمات هم خانم اوش رو راضی کرده بود.

باز هم جواب منفی دادم. تا اینکه خانم اولش با من صحبت کرد. ازم خواست جواب مثبت بدم.

بالاخره این ارتباط و خواستگاری منجر به ازدواجم شد.

ازدواج کردم.‌ولی این بار دیگه مخفیانه نبود. گرچه قبول کردم بخاطر خانم اولی،همسرم فقط هفته ای دو شب پیش منه و بقیه ی شبها پیش خانم اولش هست.ولی من راضی ام.

گفت خوشحالم که وبلاگت رو دیدم و خوندم‌ باعث شدتوی زندگیم تجدید نظر بکنم. حق و حقوقم رو بدونم.


زهرا جان.ازدواجت رو بهت تبریک می گم و ازت ممنونم که خانم اول همسرت رو درک میکنی. مطمئنم زمان می گذره و حال هر دوتون خیلی خیلی خوب میشه. مطمئنم روزهای آرامش در راهه. به همسرت کمک کن تا خانم اولش این دوران سخت رو طی کنه. بهش حق بده. اون الان فکر می کنه که لابد شوهرش اونو دوست نداره. ممکنه فکر کنه شاید یه جاهایی کم گذاشته برای همسر و زندگیش.  اما به همسرت کمک کن که از لحاظ روحی خانم اول رو کاملا  ساپورت کنه.هزینه هاش رو هم پرداخت کنه.

زمان بیشتری برای گفتگو بذاره. انشالله این دوران هم بخیر و خوشی طی میشه.


کاش می تونستم ارتباط ایمیلی با خانم اول داشته باشم.

به هرحال مبارک باشه و خوشحالم که این وبلاگ تونسته جلوی آسیب زندگی زن اول و گرفتاری های زن دومی رو کم کنه.


خوشبخت باشی الهی.




نمی تونم توصیه کنم که اگه زندگی زن اول خوب نبود و یا اگه مثلا زن اول اخلاقش خوب نبود و یا سرد و خشک بود مثلا، مرد بره سراغ زن دوم!

مطمئنا وضع زندگی اولی، نه تنها خوب نمیشه،بدتر تخریب هم میشه و اثرات مخرب اون،روی زندگی زن دوم هم تاثیر شدید می ذاره.

 یه توصیه خواهرانه می کنم به اون دسته از خانم های گل مون که خواستگار تعددی دارن. مرد توی خواستگاری میگه زن و بچه دارم. میگه از زندگی اولم راضی نیستم و خلاصه هر بهانه ای که داره میاره؛

 اول اینکه  تا مطمئن نشدید، حرفش رو باور نکنید.حتما تحقیق محکم تری انجام بدید.


دوم اینکه مطلقا مخفیانه ازدواج نکنید. مطمئن باشید ضربه ی سختی خواهید خورد.

سوم اینکه خواستگار رو مجبور کنید رضایت زن اولش رو حاصل کنه. 

این رضایت قلبی توی همه ی ازدواج ها مصداق داره و ضرورت داره. مثلا پسرهایی که می رن خواستگاری و مادرشون بی خبر می مونه یا خبر داره،ولی رضایت نداره، چقدر دیدیم که عروس با واکنش های منفی زیادی از جانب قوم شوهرش روبرو شده و چقدر اذیت هم شده.

نمی گم با انتخاب مادرشوهر و نظر شخصی اون ازدواج کنید؛ بلکه میگم‌رضایت ش رو بگیرید. یعنی هرجور شده باهاش گفتگو کنید.زمینه ش رو برای پذیرشش مساعد کنید. همین پروسه ، برای جلب رضایت زن اول هم لازمه. 

هر چه اقایون توی انجام این پروسه ها تلاش بیشتری بکنند، ازدواج شون با چالش کمتری روبرو میشه. 

خانم های دوم هم  در وهله اول ، حتما تحقیق کنند.

بعد مطمئن بشن که مرد،رضایت همسرش رو گرفته باشه.

بعد از اون حتما خواستگاری در حضور بزرگتراتون انجام بشه.


هیچ تلاشی برای رضایت زن اول نکنید. این کار به عهده ی شما نیست . شما فقط کافیه اذیتش نکنید. اجازه بدید مرد این مشکل رو حل کنه.


دیدین بعضی از خواستگارا میگن اول عقد موقت بخونیم و بعد اگه خوب بودیم،دائم ش می کنیم؛ لطفا مراقب این دسته از ادمها هم باشید.  هرگز این بهانه رو قبول نکنید. در جواب هم بهش بگین وقتی می رفتی خواستگاری زن اول، ایا برای اون هم عقد موقت داشتی که حالا برای من می خوای؟



حساب متعه کاملا جداست. با هم قاطی نکنید.

توی متعه ، مهریه باید کاملا نقد باشه.توی متعه، مهریه مثل دائم نیست که هر وقت استطاعت داشت،طلب کنی.

بلکه مرد موظفه همون وقت که عقد رو می خونه،مهریه رو نقد بده. عین انگشتر نامزدی که داماد سر عقد اولش به عروس هدیه میده. نقد و به همون سرعت.

حرف خریدار و فروشنده هم نیست. زن هم کالا نیست.توی رودربایستی هم قرارش ندید.

بلکه این حکم خداست و قانون متعه ایجاب می کنه که انجام بشه.

کم نیستند مردای هوسبازی که مدام از زن اولشون بد میگن تا مثلا عذر موجهی برای گرفتن زن دوم داشته باشن.


اتفاقا اگر بین زن و شوهر اولی مشکلاتی باشه، حتما باید رفع بشه. حل بشه.  گرفتن زن دوم،گزینه ی مناسبی برای حل مشکلات زندگی زن اول نیست.  مطمئن باشید بدتر میشه.


اینکه شماها هر جا زندگی تعددی ناموفق دیده اید، دلیل نمیشه که بگید ازدواج تعددی بده. و بدتر از اون  وقتی زندگی تعدد ی موفق هست  چرا بهش حمله می کنید؟


 اونها زندگی شون رو کنترل کرده اند.مدیریت کرده اند.چرا نگران ترویج ش هستید؟


اینکه من برم دانشگاه و اونجا مدام مشروط بشم،دلیل نمیشه که من جار بزنم دانشگاه بده، تحصیل بده. بلکه باید بگردم ببینم کجا تنبلی کرده ام یا کجا اشتباه کرده ام که مشروط شده ام.

حتی  ممکنه در اخر کار به این نتیجه برسم که شاید من برای فلان رشته از دانشگاه، استعداد کافی نداشته ام و یا اینکه برای خوندنش ، برنامه ریزی جامعی نداشته ام.


زندگی تعددی هم همین طوره.

یکی از علت هایی که باعث شده بود زندگی تعددی زشت به نظر برسه، بخاطر ارتباط مخفیانه ی مرد و زن دومی هاست. گرچه نیت اغلب مردها این بوده که نمی خواستند به زن اول شون آسیبی برسه، غافل از اینکه همین مخفی بودنش، آسیب ش از همیشه بیشتر و بدتره.

زن دومی ها هم نگران این هستند که دیگران اونها رو به چشم خانه خراب کن می بینند. اونها هم ارتباط شون رو مخفی می کنند تا از شر قضاوت های بیرحمانه ی دیگران جان سالم به در ببرند.


ولی تمام اینها دلیل نمیشه که ما نیازهای زنها و مردها رو نادیده بگیریم.

دلیل نمیشه که فکر کنیم زن های مطلقه یا بیوه و دختران سن بالای مستقل، هیچ نیازی ندارند. کی گفته اونها باید نیازشون رو سرکوب کنند؟ چرا اینقدر بی رحم هستیم نسبت به هم؟



همون قدر که توی ازدواج اول، برای انتخاب زن یا مرد ،دقت نظر به خرج میدیم، برای ازدواج دوم هم دقیقا به همین شدت لازمه که دقت نظر به خرج بدیم.‌ هر زنی یا هر مردی رو برای ازدواج مون انتخاب نکنیم.

حتی برای متعه هم باید درست انتخاب کنیم. دلیل نمیشه که فکر کنیم چون متعه هست، پس کیس ش مهم نیست؟!

اتفاقا اونجا هم باید انتخاب آگاهانه انجام بشه.هر لحظه ممکنه در متعه هم بچه ای متولد بشه.قرار نیست چون متعه هست،سرنوشت این بچه مختومه اعلام بشه!

باید باهاش روبرو شدو معضل رو حل کرد.


چون کامنت ها رو منتشر نمی کنم، یه سری پاسخ ها رو توی پست های مختلف می نویسم

شاغل بودن و مستقل بودن دختران سن بالا، دلیل بر نداشتن نیاز عاطفی و جنسی اونها نیست. حرف من رو هم حمل بر توهین نکنید.  نیاز به زندگی و نیاز به داشتن همسر و همراه از معمولی ترین و طبیعی ترین نیازهای ما آدمهاست.

من تا الان توی وبلاگ و توی این صفحه ی مجازی ام، تمام مراحل زندگی م  رو با تمام اتفاقاتش نوشته ام.تمام سختی ها و خوبی های زندگی تعددی رو در کمال صداقت نوشته ام. گرچه خیلی از مخاطبانم باور نکردند.  فکر می کردند یه مردم. فکر می کردن من پول گرفته ام تا تبلیغ تعدد زوجات رو انجام بدم.

در حالیکه اینجور نیست. من فقط می نوشتم تا در درجه ی اول ذهنمو بیرون بریزم تا بتونم این دوران سخت رو طی کنم.

می نوشتم و از راهکارهای شما عزیزان استفاده کنم

می نوشتم تا زنهای اول و دوم بدونن این مسیر سخته ولی حل شدنی هم هست. 

دلم می خواد الگوی ارومی برای زندگی های تعددی باشم. به مرور به این باور قلبی رسیده ام که تک تک حکم های خدا حکیمانه است. اجرای اون در جای جای زندگی مون باعث رشد خودمون میشه.


با تموم این اتفاقات، من همچنان همسرمو دوست دارم. بچه ها و دامادم رو دوست دارم و همین طور زهرا، همیارم رو دوستش دارم و به نوع زندگیش و انتخابش احترام می ذارم.

ارتباط بین من و همیارم یه ارتباط محترمانه است. 

برام مهمه که بچه هامون همدیگر رو دوست داشته باشن و همدیگه رو در مواقع بحرانی ساپورت کنند.

پسر همیارمو خیلی دوستش دارم با اینکه حتی نمی دونم وقتی بزرگ بشه ، چه حسی نسبت به من پیدا می کنه و با چه اسمی منو خطاب قرار میده. 

محمد جواد، چند روز دیگه یک سالش تموم میشه، هربار که می بینم ش، اینقدر قشنگ آغوشش رو برام باز می کنه که دلم نمیاد بغلش نکنم. دلم نمیاد تحویلش نگیرم. انگار نوه ی منه. وقتی بغلش می کنم، بعدش به سختی پایین میاد.هربار که همسر اونو میاره خونه مون که دختر کوچکم باهاش بازی کنه، اصلا بهانه ی مادرش رو نمی گیره. اینجور وقتها همیار هم با خیال راحت به کارهایش می رسه.

می دونم این حس دو طرفه است.چون دختر منم بارها و بارها به خونه ی زهرا میره و ساعتها اونجا سرگرم میشه.

من این فضای خوب رو ،اول از همه لطف خدا می بینم. بعدش مدیریت درست همسر رو.

همسر هیچ وقت از رابطه ش با زهرا،برام نمیگه.

از جاهایی که میرن. از خریدهایی که می کنند. از من هم، برای زهرا نمیگه. کاملا حواسش هست.

ممکنه خیلی جاهایی هم بریم که همه با هم باشیم.

خیلی کارها رو همسرم از قبل هماهنگ می کنه. جو دوتا خونه رو می سنجه و بعد اقدام میکنه.


من سر قضیه ی ازدواج دوم همسرم ثروتمند شده ام. دوستان خوبی که اطرافم پیدا کرده ام، بزرگترین دستاورد این زندگی ام و این جریان وبلاگ نویسی ام هست.


خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم. بابت تمام عسرها و یسرهایی که سر راهم قرار دادی،ازت ممنونم.


خدایا! حال دوستانمو خوب کن. ازت ممنونم.



خواهرشوهرام به صرافت افتادند که بین همسرم و دامادم رو آشتی بدن. منتهی اول میان سراغ همسرم. هی میگن اجازه بده بین شما دوتا رو حل کنیم. همسر گفت بذارین زمان این قضیه رو حل کنه.


خواهر شوهرام خبر ندارن که چقدر مامانم سعی کردند این جریان رو فیصله بدن. خبر ندارن که بابام اومدن درستش کنند، ولی  اخرش جوری شد که جلسه بعدی که می خواستیم بریم خونه ی دامادم، دخترم به مامانم گفت لطفا دیگه با باباجان نیایین. خودتون تنهایی بیاین. 

ما هم تعجب کردیم. منتهی گفتیم عیبی نداره. بذار زایمان کنه. تنش ایجاد نشه. اما کم کم اجازه نداد مادرمم برن خونه ش. کم کم کم جواب پیام های برادرش رو هم نداد.

خلاصه یکی یکی شاخ و برگ های خودش رو زده تا الان.


خب؛خواهرشوهرام از جزییاتش بی خبرند. و البته شوهرشون می فرستند جلو که با شوهرم صحبت کنن. 

خبر ندارن که کار ریشه ای خراب شده. و همسر و دخترم به تنهایی باید این ارتباط رو درستش کنند. 


دیروز تو خونه مون مهمونی عصرانه گرفتم و برنامه ی ختم صلوات راه انداختم. خیلی مجربه. البته پذیرایی خوبی هم از مهمونامون کردم. 

روایت داریم که هر جا مشکلی پیدا کردی، با ختم صلوات اونو حل کن.

ختم صلوات مثل سیل می مونه که گرفتاری ها رو می شوره و می بره.


یادتونه سال گذشته یه مخاطب خانم اومد وبلاگم.‌ کامنت گذاشته بود و درخواست کمک کرده بود؟

گفته بود که یه اقای متاهل ازش خواستگاری کرده  و همسر اولش بی خبر بود!

اومده بود اینجا و با واکنش های تند سایر کامنترها روبرو شده بود.


دیروز برام یه کامنت مسرت بخش گذاشت. گفتم خوبه شماها رو هم در جریان بگذارم.


اون می گفت من عاشق ش شده بودم. دوستش داشتم. حتی به ازدواج مخفیانه باهاش هم،راضی شده بودم.

ولی بعد که اومدم اینجا و واکنش های دیگران رو دیدم، مردد شدم.تصمیم گرفتم جواب منفی بدم.

قاطعانه جواب منفی دادم.با اینکه خیلی خیلی دوستش داشتم از شدت ناراحتی حتی مدتی توی بیمارستان قلب بستری شدم. اما اجازه ندادم منو ببینه. ارتباطمو باهاش کامل قطع کردم.

تا اینکه دوباره خواستگاری کرد.اما این بار خانم اولش هم اطلاع داشت.  و من باز هم جواب منفی دادم. 

توی خواستگاری، به من گفت به هرحال من ازدواج مجدد می کنم. اگه جواب منفی بدی،میرم سراغ نفر بعدی که ممکنه به دلسوزی تو هم نباشه. پس بمون و جواب مثبت بده. 

می گفت فکر می کنم با همین کلمات هم خانم او لش رو راضی کرده بود.

باز هم جواب منفی دادم. تا اینکه خانم اولش با من صحبت کرد. ازم خواست جواب مثبت بدم.

 وبالاخره این ارتباط و خواستگاری منجر به ازدواجم شد.


ازدواج کردم.‌ولی این دفعه، دیگه مخفیانه نبود. گرچه قبول کردم بخاطر خانم اولی،همسرم فقط هفته ای دو شب پیش من باشه و بقیه ی شبها پیش خانم اولش ؛ ولی من راضی ام.


گفت خوشحالم که وبلاگت رو دیدم و خوندم‌ . باعث شدتوی زندگیم تجدید نظر بکنم. حق و حقوقم رو بدونم.


زهرا جان.ازدواجت رو بهت تبریک می گم و ازت ممنونم که خانم اول همسرت رو درک میکنی. مطمئنم زمان می گذره و حال هر دوتون خیلی خیلی خوب میشه. مطمئنم روزهای آرامش در راهه. به همسرت کمک کن تا خانم اولش این دوران سخت رو طی کنه. بهش حق بده. اون الان فکر می کنه که لابد شوهرش اونو دوست نداره. ممکنه فکر کنه شاید یه جاهایی کم گذاشته برای همسر و زندگیش.  اما به همسرت کمک کن که از لحاظ روحی خانم اول رو کاملا  ساپورت کنه.هزینه هاش رو هم پرداخت کنه.

زمان بیشتری برای گفتگو بذاره. انشالله این دوران هم بخیر و خوشی طی میشه.


کاش می تونستم ارتباط ایمیلی با خانم اول داشته باشم.

به هرحال مبارک باشه و خوشحالم که این وبلاگ تونسته جلوی آسیب زندگی زن اول و گرفتاری های زن دومی رو کم کنه.


خوشبخت باشی الهی.




خواهرشوهرام به صرافت افتادند که بین همسرم و دامادم رو آشتی بدن. منتهی اول میان سراغ همسرم. هی میگن اجازه بده بین شما دوتا رو حل کنیم. همسر گفت بذارین زمان این قضیه رو حل کنه.


خواهر شوهرام خبر ندارن که چقدر مامانم سعی کردند این جریان رو فیصله بدن. خبر ندارن که بابام اومدن درستش کنند، ولی  اخرش جوری شد که جلسه بعدی که می خواستیم بریم خونه ی دامادم، دخترم به مامانم گفت لطفا دیگه با باباجان نیایین. خودتون تنهایی بیاین. 

ما هم تعجب کردیم. منتهی گفتیم عیبی نداره. بذار زایمان کنه. تنش ایجاد نشه. اما کم کم اجازه نداد مادرمم برن خونه ش. کم کم کم جواب پیام های برادرش رو هم نداد.

خلاصه یکی یکی شاخ و برگ های خودش رو زده تا الان.


خب؛خواهرشوهرام از جزییاتش بی خبرند. و البته شوهرشون می فرستند جلو که با شوهرم صحبت کنن. 

خبر ندارن که کار ریشه ای خراب شده. و همسر و دخترم به تنهایی باید این ارتباط رو درستش کنند. 


دیروز تو خونه مون مهمونی عصرانه گرفتم و برنامه ی ختم صلوات راه انداختم. خیلی مجربه. البته پذیرایی خوبی هم از مهمونامون کردم. 

روایت داریم که هر جا مشکلی پیدا کردی، با ختم صلوات اونو حل کن.

ختم صلوات مثل سیل می مونه که گرفتاری ها رو می شوره و می بره.


دخترم توی گروه خانوادگی قوم شوهرم، از تموم عمه ها و عموهاش بابت اینکه دارن واسه مهمونی های ماه رمضان دعوتش می کنند، تشکر کرده و قید کرده که بخاطر حضور همسر دوم بابا، نمی تونه بیاد و بابت رد کردن دعوت اونها، عذر خواهی کرد.

دیگه یادش نبود که روز سیزده بدر پارسال، اومد باغ عمویش که زهرا هم حضور داشت وحتی با همسرش زهرا رو رسوندند خونه ش. دیگه یادش نبود که بدون هماهنگی با من به دیدن زهرا رفته و تولد بچه ش رو تبریک گفته! نمی دونم توی گروه قوم شوهر کسی یادش بود یا نه که به رویش بیارن و اون عملا گیر کنه که چه بهانه ای بیاره!


مطمئنم که داره مقاومت می کنه با من و باباش روبرو نشه تا مثلا دلمون تنگ بشه و دست از پت درازتر بریم خونه ش!

که خب چنین اتفاقی نمی افته.وقتی دخترم خیلی راحت به من میگه به مامانجان و باباجان بگین نیان خونه مون و من ترجیح میدم فقط مامانمو ببینم؛ این حرفش خیلی ناراحتم کرد. مامانم حتی نتونستند برن دیدن نتیجه شون! مطمئن نبودند که بهشون بی حرمتی نشه.‌ اونوقت من و همسرم با چه امیدی بریم خونه ش؟

انتظار داشتم دامادم بابت سیسمونی که حق خریدنش رو نداشتیم و فقط موظف شده بودیم تند تند کارت عابر اونها رو شارژکنیم، به همسر پیام بده و حداقل یه تشکر خشک و خالی بکنه! ولی نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد،حتی با کمال وقاحت ازم خواستند هزینه ی گوسفند عقیقه ی بچه رو هم بدیم!!

بگذریم.


اومدم این پیام رو برای همسرم بفرستم، اما پیش خودم گفتم حالا اول صبحی بفرستم،  که چی بشه؟ این کار من فقط اعصاب همسر رو به هم می ریزه. پیش خودم گفتم بی خیال. خبر خوش نیست که بدو بدو همسرمو مطلع کنم! درنگ کردم و نفرستادم.


از طرفی هم خوشحال شدم که نیومدنش رو اینجوری توجیه کرده.چون واقعا دلم نمی خواست اقوام مون از جزییات اخلاق دامادم با خبر بشن. بالاخره هرچی باشه، اون داماد منه و قرار نیست پشت سرش حرفی زده بشه. هر مساله ای که هست، باید خودمون حلش کنیم، حتی اگه زمان ببره.


جریان زهرا بالاخره جا می افته. دیگه دخترم خبر نداره که من پشت سر زهرا، ازش دفاع کرده ام و خودم اعلام کرده ام که او به در خواست من پا به این زندگی گذاشته.خداروشکر که موثر بود و برای همیشه فضای غیبت و نظر دادن پشت سر زندگی من و زهرا و همسرم تمام شد. جو بین  هم فامیل اروم شد. توی عید به خوبی شاهد این ارامش ها بودیم.

توی این جریانات، حسن بزرگ زهرا این بود که هرگز توی جر و بحث های اولیه ی من و همسر سر ازدواج مجدد،  قرار نگرفت و هیچ وقت سعی نکرد در این رابطه با من روبرو بشه و حرف بزنه. واقعا از این کارش راضی ام. خیلی بده که زن دوم بخواد واسطه ی اشتی بین زن اول و همسر بشه. بالاخره حضور خودش باعث این تنش ها شده و  وقتی می دیدم وارد حریم بحث ها نمیشه،باعث می شد تنش ها اضافه تر نشن.


مطمئنم این دوران هم تموم میشه. پدر و مادرا هیچ وقت نمی تونن بچه ها رو از خودشون دور کنند. مطمئنم درب تموم خونه ی پدر و مادرا به روی بچه هاشون بازه. در حالیکه خونه ی بچه ها اینجور نیست و رفتن ها و اومدن ها باید حساب شده باشه.


همسر هر ار گاهی عصرها پسر زهرا رو میاره خونه مون و چقدر هم دوتا یچه های کوچک داداشم و همین طور دختر کوچکم اونو تحوبلش می گیرن و اونهم متقابلا با شیرین کاری هاش پاسخ خوبی بهشون میده.طفلی خیلی خواستنی شده.


قراره اولین ماه رمضان کل اقوام شوهر رو افطاری بدیم و زهرا و مادرش و برادراش هم به اتفاق خانواده هاشون بیان.

کاش فضا عادی بود و منم می تونستم به مامان و بابام و داداشم هم می گفتم و مجبور نبودم جداگانه دعوت شون کنم. ولی خب؛ فعلا که نمیشه. منم حوصله ی باز شدن بحث رو ندارم.


و یه خبر خوب که یه کامنتر عزیزی دارم که داره وبلاگمو از اول می خونه و میاد جلو. ظاهرا قراره زن دوم بشه. خوشحالم از اینکه قبل از رسمی شدن ازدواج ش ،گذرش به اینجا افتاده و داره از سختی ها و فراز ونشیب های ازدواج تعددی با خبر میشه.

داره برام پیغام خصوصی می ذاره و شرح زندگی ش رو برام می نویسه.


دلم می خواد اجازه بده و من متن پیغام ش رو توی وبلاگم بذارم. می تونه خیلی برای زن های اول کمک کننده باشه.


بهار جان. منتظر پاسخت هستم عزیزم.


امروز صبح به صرف صبحانه، مهمان خاله م بودیم. نه تنها من و خانواده ام دعوت بودیم، بلکه بقیه ی خاله ها و بچه های متاهل شون هم، بودند.

همسر خیلی از این نوع مهمانی ها استقبال می کنه. چون می دونه که بقیه ی روزش رو آزاد در اختیار خودش داره.

میزبان هم خیلی به تکلف نمی افته. صبحانه هر چقدر هم مفصل باشه، باز به پای مهمانی ناهاری نمی رسه.

بگذریم. از مهمانی برگشتیم و تو خونه یه کم کارای خونه رو سامان دادم.‌همسر هم یه مقدار از کارهای شخصی اش رو انجام داد.

بعد هر دو روی مبل راحتی جلوی تلویزیون نشستیم به حرف زدن.


من بحث دخترم رو پیش کشیدم. بهش گفتم خیلی بابتش ناراحتم.‌نمی دونم چی کار کنم تا ارتباط مثل قبل باز بشه و جو صمیمی به وجود بیاد.

گفت چندبار تا حالا اطرافیان مون خواسته اند اقدام کنند.‌اما صلاح ندیدم اونا وارد گود بشن. بالاخره توی اشتی دادن ها،خیلی حرفها ممکنه گفته بشه و یا خیلی گلایه ها زده بشه و من نمی خوام حرفهای داماد و دخترمون به بیرون از خونه کشیده بشه. دیگران متوجه ارتباط بد بین ماها شده اند. دیگه نمی خوام بیشتر از این باز بشه. 

مطمئنم  زمان این جریان رو حل می کنه.

گفتم آخه تا کی؟نمی خوام دخترم سرکوفت بشنوه بابت نرفتن من و شما.


گفت به هرحال پیش قدم شدن ما مشکلی رو حل نمی کنه که هیچ،بدتر باعث پر رو تر شدن داماد میشه.

این دامادی که جلوی پدرت حیا نمی کنه و به شما تهمت موش دوانیدن توی زندگی دخترت رو میده، نمیشه بهش اعتماد کرد.نمیشه بهش بها داد. من ادم تسلیم شدن در برابر داماد بی فکر نیستم.

من و شما هرگز پیش قدم نمیشیم. این داماد حیا نکرده و خیلی راحت  مانع اومدن و رفتن پدر و مادرت  به خونه ی نوه شون شده! نباید ادبش کرد؟ چطور به این داماد گستاخ احترام بذارم؟ بخصوص که  دختر منم داره اونو همراهی می کنه!

کدام دامادی به قصد تغییر دادن پدر و مادر زنش با دخترشون ازدواج می کنه؟


اینجا فقط یه اشتباه فاحشی رخ داده. اونم اینه که جای پدر و مادر دامادمون عوض شده.من هر کجا دیده ام که نقش زن و مرد عوض شده،خرابکاری زیادی به وجود اومده!


من اجازه نمیدم مادر دامادمون توی حریم مون بیاد.اونقدر تحمل می کنم تا دخترمون برگرده. درب خونه ی پدر و مادرها همیشه بازه. ولی درب خونه ی بچه هامون به این راحتی ها باز نیست. همش با هماهنگی رفت و اومد.


لطفا یه کم بیشتر صبوری کن. درست میشه.زمان همه چیز رو حل می کنه. 


این مدت خیلی جاها مراسم دعوت بودیم. رفتیم.ولی جای دخترم خیلی خالیه.

دیگه دارم مطمئن میشم این اخلاق دامادم و تسلطش روی دخترم،ربطی به ازدواج مجدد همسرم نداره. چون دیگه الان تموم ارتباط های همیارم با قوم شوهر در فضای محترمانه قرار گرفته و همه حضور اونو پذیرفته اند. توی دید و بازدید نوروزی بیشتر جاها رو با هم رفتیم و میزبان  برخورد گرمی باهاش داشتند.

حتی الان دیگه مامانم نسبت بهش حساس نیستند. گرچه تا حالا باهاش روبرو نشده اند. حس می کنم بابام هم می دونن ولی اصلا به روی خودشون نمیارن.

همسرم خیلی خیلی باهاشون برخورد خوبی داره. به خوبی بهشون رسیدگی می کنه. هر جا لازم بوده، سریع خودشو رسونده .‌واقعا براشون عین پسر ارشد بوده. در حالیکه برادرم اصلا اینجور نیست.‌مرد خوبیه. ولی زن و بچه هاش توی اولویت اول هستند.

اگه برای مامان و بابام مشکلی پیش بیاد، من و همسر اولین گزینه ی در دسترس هستیم.

حتی خاله هایم که در غیاب همسر به شدت واکنش نشان داده بودندو حتی من رو در جایگاه زن اول خرد کرده بودند، نتونستند همسرم رو از دور مهمونی هاشون حذف کنند. همچنان برای مهمونی هاشون دعوت می کنند و مستقیم به خودش زنگ‌می زنند و به طور رسمی دعوتش می کنند.


این روزهای سخت هم گذشت. انشالله مشکل دخترم هم به خوبی حل میشه. مطمئنم. خیلی دلم به آینده روشنه.


دخترم توی گروه خانوادگی قوم شوهرم، از تموم عمه ها و عموهاش بابت اینکه دارن واسه مهمونی های ماه رمضان دعوتش می کنند، تشکر کرده و قید کرده که بخاطر حضور همسر دوم بابا، نمی تونه بیاد و بابت رد کردن دعوت اونها، عذر خواهی کرد.

دیگه یادش نبود که روز سیزده بدر پارسال، اومد باغ عمویش که زهرا هم حضور داشت وحتی با همسرش زهرا رو رسوندند خونه ش. دیگه یادش نبود که بدون هماهنگی با من به دیدن زهرا رفته و تولد بچه ش رو تبریک گفته! نمی دونم توی گروه قوم شوهر کسی یادش بود یا نه که به رویش بیارن و اون عملا گیر کنه که چه بهانه ای بیاره!


مطمئنم که داره مقاومت می کنه با من و باباش روبرو نشه تا مثلا دلمون تنگ بشه و دست از پا درازتر بریم خونه ش!

که خب چنین اتفاقی نمی افته.وقتی دخترم خیلی راحت به من میگه به مامانجان و باباجان بگین نیان خونه مون و من ترجیح میدم فقط مامانمو ببینم؛ این حرفش خیلی ناراحتم کرد. مامانم حتی نتونستند برن دیدن نتیجه شون! مطمئن نبودند که بهشون بی حرمتی نشه.‌ اونوقت من و همسرم با چه امیدی بریم خونه ش؟

انتظار داشتم دامادم بابت سیسمونی که حق خریدنش رو نداشتیم و فقط موظف شده بودیم تند تند کارت عابر اونها رو شارژکنیم، به همسر پیام بده و حداقل یه تشکر خشک و خالی بکنه! ولی نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد،حتی با کمال وقاحت ازم خواستند هزینه ی گوسفند عقیقه ی بچه رو هم بدیم!!

بگذریم.


اومدم این پیام رو برای همسرم بفرستم، اما پیش خودم گفتم حالا اول صبحی بفرستم،  که چی بشه؟ این کار من فقط اعصاب همسر رو به هم می ریزه. پیش خودم گفتم بی خیال. خبر خوش نیست که بدو بدو همسرمو مطلع کنم! درنگ کردم و نفرستادم.


از طرفی هم خوشحال شدم که نیومدنش رو اینجوری توجیه کرده.چون واقعا دلم نمی خواست اقوام مون از جزییات اخلاق دامادم با خبر بشن. بالاخره هرچی باشه، اون داماد منه و قرار نیست پشت سرش حرفی زده بشه. هر مساله ای که هست، باید خودمون حلش کنیم، حتی اگه زمان ببره.


جریان زهرا بالاخره جا می افته. دیگه دخترم خبر نداره که من پشت سر زهرا، ازش دفاع کرده ام و خودم اعلام کرده ام که او به در خواست من پا به این زندگی گذاشته.خداروشکر که موثر بود و برای همیشه فضای غیبت و نظر دادن پشت سر زندگی من و زهرا و همسرم تمام شد. جو بین  همه ی فامیل اروم شد و توی عید به خوبی شاهد این ارامش ها بودیم.


توی این جریانات، حسن بزرگ زهرا این بود که هرگز توی جر و بحث های اولیه ی من و همسر سر ازدواج مجدد،  قرار نگرفت و هیچ وقت سعی نکرد در این رابطه با من روبرو بشه و حرف بزنه.


 واقعا از این کارش راضی ام. خیلی بده که زن دوم بخواد واسطه ی اشتی بین زن اول و همسر بشه. بالاخره حضور خودش باعث این تنش ها شده و  وقتی می دیدم وارد حریم بحث ها نمیشه،باعث می شد تنش ها اضافه تر نشن.


مطمئنم این دوران هم تموم میشه. پدر و مادرا هیچ وقت نمی تونن بچه ها رو از خودشون دور کنند. مطمئنم درب تموم خونه ی پدر و مادرا به روی بچه هاشون بازه. در حالیکه خونه ی بچه ها اینجور نیست و رفتن ها و اومدن ها باید حساب شده باشه.


همسر هر ار گاهی عصرها پسر زهرا رو میاره خونه مون و چقدر هم دوتا بچه های کوچک داداشم و همین طور دختر کوچکم اونو تحویلش می گیرن و اونهم متقابلا با شیرین کاری هاش پاسخ خوبی بهشون میده.طفلکی خیلی خواستنی شده.


قراره اولین ماه رمضان کل اقوام شوهر رو افطاری بدیم و زهرا و مادرش و برادراش هم به اتفاق خانواده هاشون بیان.

کاش فضا عادی بود و منم می تونستم به مامان و بابام و داداشم هم می گفتم و مجبور نبودم جداگانه دعوت شون کنم. ولی خب؛ فعلا که نمیشه. منم حوصله ی باز شدن بحث رو ندارم.


و یه خبر خوب ! یه کامنتر عزیزی دارم که داره وبلاگمو از اول می خونه و میاد جلو. ظاهرا قراره زن دوم بشه. خوشحالم از اینکه قبل از رسمی شدن ازدواج ش ،گذرش به اینجا افتاده و داره از سختی ها و فراز ونشیب های ازدواج تعددی با خبر میشه.

داره برام پیغام خصوصی می ذاره و شرح زندگی ش رو برام می نویسه.


دلم می خواد اجازه بده و من متن پیغام ش رو توی وبلاگم بذارم. حرفاش می تونه خیلی برای زن های اول کمک کننده باشه.


بهار جان. منتظر پاسخت هستم عزیزم.


نمی دونم  تا کی باید تحمل کنم و دم نزنم. بدجورررر دلتنگ دخترمم. دلتنگ نوه ی کوچولویم شده ام.

هرکاری کردم امروز ظهر بخوابم، نمی شد. هی بی جهت اشکام جاری می شدند. نمی خواستم دختر کوچکم و همسرم بفهمند. 

هی توی گوشیم عکسای روز عقدش و چهره ش سرشار از شادی ش رو می بینم و دلم براش پر می کشه. 


آخه لامصب.چرا شوهرت فکر کرده من دارم توی زندگی ت موش می دوانم؟  چرا نمی فهمه مادرتم و مگه مرض دارم زندگی دخترمو ازش بگیرم؟ اخه چی به من قرار بوده برسه؟هان؟

کدوم مادری دوست داره دخترش ازدواج نکنه و یا اگه کرد،طلاق بگیره؟



خیلی بی انصافی.خیلی بی انصافی عزیزم. خیلی.


تمام بدبختی بشر زمانی شروع شد که یادش رفت این دنیا زودگذره. یادش رفت عمرش کوتاهه. اونوقت شد وابسته. 


وابستگی به همسر ، به زندگی، به مال، به شهرت، به صندلی. خلاصه به هرچیزی که فکرشو بکنید.


یادمرگ خیلی خوبه. حسابی تعدیل کننده ی روحی ما ادمهاست. ولی چه فایده! همه مون یادمون میره. خیال می کنیم تا قیام قیامت زنده ایم و مقتدر.


نه؛ همچین خبرایی هم نیست.


اینا رو برای خودم اول میگم.


تازگی بحران زندگی زهرا رو پشت سر گذاشتم. الان وارد بحران زندگی دخترم شده ام. خودش با شوهرش خوبه. خداروشکر. اما اینکه ارتباط عادی نیست، ناجوره. اینکه رفتار مادرشوهرش بر مبنای قطع ارتباطه،عادی نیست.

واکنش غیرعادی زن داداشم مزید بر علت شده.

۴ سال اینجا نشسته. یک سال پیش منزل مسکن مهر رو تحویل گرفته و از همون موقع محکم اعلام کرده که خونه ی دور از منزل پدری اش نمیره!

دختر برادرم یک هفته ی پیش به من پیام داده که عمه جان؛ میشه فردا شب بیام عید دیدنی تون؟ اصلا توی کتم نمیره که یک ماه فروردین نرسیده بیاد خونه مون،در حالیکه پدر و مادرش پایین منزل ما هستند!  یه نفر عمه هم بیشتر نداره. واقعا فرصت نکرده دیدن ما بیاد؟ چطور فرصت داشته دیدن ۶ تا خاله هاش بره. دیدن کل فامیل مادری ش بره، ولی برای من فرصت نداشته؟


در جواب پیامش گفتم باشه. خبرت می کنم. 

راستش روزی رو که قصد داشت بیاد،همسر خونه ی زهرا بود.

فعلا که خبر ندادم بهش.


نمی دونم چی میشه. ولی هرچی که هست، حس خوبی نیست.‌حس می کنم قراره طوفان راه بیفته.

زندگی داداش از حالت ارامش خارج شده. زندگی دخترم در حالت اتش زیر خاکستر قرار گرفته.


گرچه برام عادیه. چون می دونم تمام زندگی ها پر از فراز و نشیب هست. 

به همسرم میگم کاش حداقل تا اخر خرداد صبر می کردی تا امتحانات بچه ها تموم بشه.

گفت اولا ۴ سال صبر کردم. بعدش داداش خودت دو هفته پیش به من گفت من اخر اردیبهشت خونه رو خالی می کنم حتی اگه زن و بچه هام باهام نیان منزل جدید! من روی حرف اون حساب باز کردم.


خدا بخیر بگذرونه. زن داداشم آدم ضعیف و تسلیمی نیست. نمی دونم می خواد چیکار کنه.


فعلا که هر روز صبح میره منزل مادرش و اخرای شب بر می گرده. معلوم نیست داره چیکار می کنه. بچه هایش هم مطلقا چیزی نمیگن. هر چی ازش بپرسیم،راحت میگن نمی دونیم!!!


حتی اگه ازش بپرسم خونه ی مامانجونت بودی؟ صاف میگه نمی دونم!!

به همین راحتی و چشم سفیدی!!




دیگه این اتفاقات رو نمیشه انداخت گردن زهرا و زندگی تعددی!!


تعجب می کنم که تمام کامنترها هر اتفاقی توی زندگیم می افته،صاف میگن بخاطر زهراست. در حالیکه طفلی سرش به زندگی خودش گرمه و رفتار همسرم نه تنها نسبت به قبل بد نشده، بلکه خیلی خیلی بهتر و عالی شده.


ارتباط بین من و زهرا همچنان محترمانه است. بچه ش طفلی ،وقتی من رو از دور می بینه ، می خنده و بال بال می زنه تا مجبور بشم بغلش کنم و تحویلش بگیرم. بدجور خواستنی شده.


 باز خوبه اصلا هوس نمی کنم خودم باردار بشم. تا این حد از حاملگی هام خاطره ی بد دارم.

 دیروز زهرا و همسرم رفتند منزل مادرشوهرم. منم اتفاقی اونجا سر رسیدم.

وقتی پسر زهرا تحویلم می گرفت و می خندید،مادرشوهرم تعجب می کرد که چطور این بچه منو دوست داره و باهام ارتباط چشمی عمیق برقرار می کنه، با اینکه هنوز زبون باز نکرده.


چقدر جای نوه ی خودم خالیه.



دیروز یه اتفاق جالبی برای همسر افتاد. 

امروز صبح برام تعریف می کرد که رفته بودم شرکت تعاونی اداره مون که یه کم برای خونه خرید کنم که چشمم افتاد به یکی از همکارانم که چند سال قبل با هم توی یه اداره با هم کار می کردیم.  بعد از یه سلام و احوالپرسی خیلی گرم، سراغ داماد و دخترم رو گرفت.  منم گفتم خوبن و اینا که بعدش گفت دامادت علی پسر نسترنه؟ منو بگوووو. دهانم باز موند از تعجب! اینکه همکارم از کجا اسم کوچک دامادمو می دونه؟ از کجا می دونه اسم مادرش چیه؟ و چرا اینقدر سبک خطابش می کنه؟

حالا اینم بگم که همکار همسر در زمان ازدواج دخترم، با همسرم کار نمی کرد. ارتباط این دوتا مال چند سال قبل بوده.

همسرم یهو شوکه میشه که این کیه و چی میگه. بعد ازش پرسید شما اینا رو می شناسید مگه؟

گفت بله که می شناسم! مادر داماد شما، خواهر زن من میشه!!!!


چشمام داشت از حدقه می زد بیرون!

بعدش گفتم پس چطور توی مراسم هامون نبودین؟ گفت دقیقا از همین جریان باید تعجب می کردین که چرا هیچ کدوم از خواهرای این زن توی خواستگاری و توی مراسم ها نیستند.چطور شک نکردین؟

همسر گفته بود که اخه کی توی خواستگاری می پرسه که مادر داماد چند خواهر و برادرن؟

گفت  حیف خانواده ی شما و دخترتونه. ولی عیب نداره. این مادره بدجور توی زندگی من و زنم هم دخالت می کرد. تا اینکه یه روز از کوره در رفتم و به حساب این خواهر زنم رسیدم. بعدش زندگی مون اروم شد. این زن فقط سر و زبون داره. قلبش همچین پاک و مطهر نیست. اگه دخترتون رو دوست دارین، اونا رو بیارید سمت خودتون. کافیه دوتا تشر محکم به مادرش برید. 

من قبلا شنیده بودم که می گفت دوتا پسرامو جایی زن شون میدم که باباش پولدار باشه تا بچه هام خیلی صدمه مالی نخورند.

ولی عجیبه که الان دخترشما رفته طبقه ی پایین مادرشوهره نشسته!چطور گذاشتین بره اونجا؟

همسرم هم گفته بود من اصلا خبر نداشتم. اینها خیلی مخفیانه اسباب کشی کردند. بعد هم که خانمم می خواست اعتراض کنه، به بارداری دخترمون گیر بودیم. ملاحظه ش رو کردیم و چیزی نگفتیم که کلا حر و بحث پیش نیاد.

گفت پسر اولی هم پدر خانمش جذبش کرده و اونا خیلی کم با این خانواده ارتباط دارند. 

همسرم هم گفته بود من دوست ندارم دامادم سرخونه باشه. ولی خوب شد گفتید. پیگیری می کنم.


همسرم به من گفت تازه حالا مشخص شد کی داره موش می دوانه. ما اصلا خبر نداشتیم که مادرشوهر ۱۰ تا خواهر و برادر داره و جالبه که هیچ کدوم شون توی عقد و عروسی نبودند. خیلی عجیب بود برام. 

همسرخیلی مصمم تر شد. مطمئن شد که عقب نشستن ش درست بوده.

همسرم می گفت من که جهیزیه دادم. سیسمونی هم دادم. حتی کل مراسم عقد و عروسی رو هم گرفتم. حتی پرداخت قسط وام ازدواج اون دوتا رو تقبل کردم و پول وام رو به خودشون دارم.

حالا می فهمم چرا اینها حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکردند.

نگو تموم اینهارو وظیفه ی من می دونستند. تازه توقع هم داشتند عقیقه ی بچه رو من پدر زن بدم!!


همسر می گفت تا الان دامادم رو مثل پسرم می دیدم.حالا که این طوره،پس منم رفتارمو تغییر میدم.


بهش گفتم یه کم صبر کن. بذار ببینیم بقیه ی باجناق ها هم‌همینو میگن یا نه!


گفت دیگه فرقی نمی کنه. من تازه جواب تمام سوالاتمو گرفتم.

چقدر باید مادره وقیح باشه که کاری بکنه که دامادم و دخترم به زن من و مادربزرگ و پدربزرگش توهین کنه.


این برج دیگه قسط وام شون رو پرداخت نمی کنم. گرچه تا حالا نیمی از قسطها رد شده و پدر خودش هم ضامن شده.


گفت ببینم واکنش اونا چیه؟ روشون میشه طلبکارم بشن یا نه

اونوقت زبان منم باز میشه.


همسرم امروز صبح خونه رو فروخت. یه معامله ی سنگین تری باهاش انجام داد. داداشم مجبوره تا اخر همین ماه خونه رو خالی کنه و بره منزل خودش که مسکن مهر بهش تحویل داده. ولی زن داداشم به شدت مقاومت می کنه و میگه نمیرم بیرون!


چه اتفاقی می افته؟ نمی دونم!


راستی،اسامی داخل این پست ،واقعی نیستند.


ماه رمضان امسال، اولین باری میشه که توی جمع مهمونی هامون، دخترم نیست.

شنیدم که با دوست دوران دانشگاهش هنوز ارتباط داره.

هی با خودم کلنجار میرم که برم دوستش رو ببینم و یه جوری ازش حال و احوال دخترمو جویا بشم.


ولی می ترسم. بدجوررر می ترسم.

به نظرم ارتباط عاطفی بین مادرا و دخترا یه طرفه است.

من وجودش رو می خوام. برای همین وقتی بهم گفت هرچی ارتباط مون کمتر باشه،راحت ترم، کامل کشیدم عقب.

وقتی جلوی شوهرش به من گفت کاش دخترتون نبودم. با تمام وجودم سوختم. له شدم . ولی نمی تونستم چیزی بگم. به نظرم اومد نهایت بی انصافی خودشو نشون داد. در حالیکه هرگز براش کم نذاشته بودم. به نظرم اومد که شوهرش تموم کارهای من و همسرم رو به شدت کمرنگ کرده بود براش.

خوب بود که مامانم اون روز پیشم بودند و شاهد حرفهاش. سوختنم رو حس کردند و مدام می گفتند ناراحتش نباش. اون خیلی خام و نپخته اس.یه وقت  تو دلت چیزی نگو که زندگی ش نابود بشه. تو طاقت نابودی زندگیش رو هم نداری.


من هیچ وقت خدا،بابا و مامانم روکنار نذاشتم.

سر جریان زهرا،بابام رو بی خبر گذاشتم. چون نمی خواستم حرمت بین بابام و همسرم شکسته بشه. حرمت بین همسرم و برادرم شکسته بشه. چون در نهایت قصد طلاق نداشتم. چون فاکتورهای اخلاقی همسرم برای طلاق اونقدر پایین نبود که ارزش جدا شدن داشته باشه. 

چه خوب شد که طلاق هم انجام نشد. واقعا همسرمو دوست دارم.بچه هامو دوست دارم.


دیشب به همسرم میگم کاش برای ازدواج با زهرا کمی بیشتر صبوری می کردیم. چی می شد به خواستگار اینده ی دخترمون می گفتیم که شما دوتا زن داری؟در هرحال که ازدواج می کرد.

میگه اره. حق با توئه. 


ولی من معتقدم قسمت دخترم همین بوده و اونم داره امتحانش رو پس میده. امتحان های خدا همیشه توی شرایط های سخت بوده و هست.


می دونم این روزها هم می گذره. دلم خوشه که خودم و خدای خودم از دلم و نیت صاف من خبر داره. می دونه که هرگز برای دامادم بدی نخواسته ام. هرگز براش بدجنسی نکرده ام. واقعا عین پسر خودم دوستش داشتم. حق من این همه بی حرمتی نبود.

توی فرهنگ خانوادگی مون، بی حرمتی به پدر و مادرا هیچ توجیهی نداره.  هیچ جایگاهی نداره،حتی اگر بدترین والد هم بوده باشیم، که نبودیم.

توی فرهنگ خانوادگی ماها بحث عادی بین طرفین،کاملا عاری از توهین و تمسخره. بحث فقط در حد گفتگوی فیمابین هست و با حصول نتیجه هم تموم میشه.


چقدر اختلاف فرهنگی مون با خانواده ی دامادم‌زیاده.


می دونم که باز میشه این درب.

صبح میشه این شب.


۱_ زندگی مون داره وارد یه فاز جدید از بحران میشه.

منتهی این بار پدر و مادرمم دارن درگیرش می شن. 

برادرم و خانواده اش هم.

۲_همسرم خونه مون رو فروخت و به جاش یه زمین بزرگتر و بهترتوی یه خیابون خوش نام و خوب خرید.

باید یواش یواش شروع کنه به ساختن ش.

۳_ اما ایا این بحران، دامنگیر همسر و بچه هامم میشه یا نه؟

 نمی دونم واقعا. خدا خودش  بخیر کنه برامون.


۴_ یکی از بهترین دوستانم رو دعوت به کار در شرکت خودمون کردم. خیلی  خوب دعوتم رو قبول کرده.‌جلسات اموزشی اونو داره میاد.‌ هر روز می بینم ش و این برای هر دومون اتفاق خوشایندی شده. 



نسبت به زهرا مطلقا حس بدی ندارم. مجبورتون نمی کنم که باور کنید. من بدون اینکه فشار روی نوشتنم باشه، دارم می نویسم و میرم جلو.

حس من نسبت به زهرا شبیه حس دوتا جاری نسبت به هم بود.‌منتهی دوتا جاری که من بزرگتر باشم و اون کوچک تر. رابطه مون فوق العاده محترمانه است. همسر همیشه به هر دوتایی مون احترام می ذاره. اما وقتی هر دومون توی یک فضا و محیط قرار داریم، این احترام همسر کمی بیشتر میشه.  دقت نظرش برام جالبه. مدام باید حواسش به هردوتایی مون باشه. به بچه هامون باشه.و این خیلی خوبه.

بگذریم. امشب نمی تونستم بخوابم.‌هی دارم کارهای مربوط به مهمانی رو انجام میدم.خونه توی سکوت مطلق قرار گرفته.‌همسر که پیش زهراست و مطمئنم سر شب خوابیده. سالهاست که با هم عادت کرده بودیم راس ساعت ده و نیم خواب باشیم.‌عادتی که زهرا به شدت بدش میاد و هنوز نتونسته خودشو تطبیق بده.

داشتم می گفتم. توی سکوت مطلق و نیمه تاریک خونه،همینطور که وسایل مهمونی رو جمع و جور می کردم که ببریم باغ؛ یهویی به یاد دخترم افتادم. پیش خودم گفتم تا کی می خواد هیچ توجهی به باباش نشون نده. ایا داره مقاومت می کنه که مثلا زهرا رو بیرون کنه؟ زهرا که دیگه بچه دار شده و اونقدر فضای زندگی ما دوتا خوب و عالیه که محاله که حرفی از جدایی پیش بیاد.

حساب کردم الان باید نوه ام چهارماهه شده باشه و من ندیدمش.

حساب کردم از اخرین باری که دخترم با باباش توی خونه ی مامانم دست داد ولی سرد برخورد کرد،  یک سال می گذره. شاید یک سال هم نشده باشه.  حدودا با یک ماهه دیگه، میشه یک ساااال!


همسرم میگه دلم براش تنگه.‌نگران این رفتارهاشم. میگه اونقدر باهات بد رفتار کرده که مطمئن شده بودم دیگه جای من اونجا نیست.

بهش میگم دخترمون با ادب تر از این حرفهاست. هرچی بیشتررفکر می کنم، مطمئن میشم تحت تصرف همسر و مادرشوهرش در اومده و بر عکس اون هی از ماها دور و دورتر شده. 

شوهرش رو درک نمی کنم.‌اون با این فاصله انداختن هاش چی رو می خواد به دست بیاره؟  برخورد توهین امیز دامادم با پدر و مادرم اصلا درست نبود. اینکه اجازه نداده پدر و مادرم به دیدن نتیجه شون برن، خیلی ناجوره. سرتا سر زندگیم اینقدر بخاطر دیگری سرافکنده نشده بودم.


توی بیشتر جمع های فامیلی که میرم، حسرت می خورم وقتی می بینم بقیه ی مهمونا با عروس و دامادشون اومده ان. چرا سهم من این طوریه؟ چرا باید اینقدر تنهایی غصه بخورم و نگران و  دلتنگ دخترم باشم؟

وای . میگن اگه بچه تون بادام باشه، نوه دیگه مغز بادامه و خیلی خیلی خوشمزه اس. فدای دست های کوچولویت بشم عزیزم.


یعنی  اون روز می رسه که بیایی پیشم و من بغلت کنم و بهم بگی ماه مامان؟

هی بیایی بغل خاله ی ۸ ساله ات و مدام باهات بازی کنه و تو براش بخندی و دست دست کنی؟ کاری که محمد جواد، پسر زهرا داره براش می کنه و دخترکم به شدت دوستش داره.



دختر بزرگم. دختر ارشدم.هیچ وقت جای خالی تو با زهرا و بچه هاش پر نمیشه.  اتاقت بوی تو رو میده.تابلوهایی که کشیدی و به دیوار سالن مون زدی و رفتی، هی چشمک می زنن برام. 


کاش می اومدی. کاش بدون اینکه کسی واسطه ت بشه،می اومدی و با پدرت دو کلمه حرف می زدی. مثل اون روزهایی که دانشجو بودی و با پدرت می رفتی توی اتاق و ساعت ها با هم گپ می زدین و نمی ذاشتی من وارد خلوت پدر و دختری ات بشم.


من بی خبر می موندم،ولی ته دلم به اعتمادی که به بابات داشتی ، مطمئن بودم و دلم قرص بود. همسرم برای تو بهترین بابای دنیا بود. هنوزم هست. منتظره جایش رو براش باز کنی تا بتونه تو روببیندت.پدر مقتدر هرگز اجازه نمیده دامادش جلوی دخترش سبکش کنه و حرمت پدری و بزرگتری اش رو لگد مال کنه.


سکوت همسر رو دوست دارم.‌می دونم منتظر فرصت مناسبه.می دونم دنبال بهانه ای محکم برای درست شدن رابطه است.


کاش دامادم سر عقل بیاد.


امشب خونه ی دختر عمویم واسه افطاری دعوت داشتم، ولی اصلا یادم نبود. 

از وقتی که دختر عمویم، دختر جوان تازه عروسش رو از دست داد، اول هر ماه قمری براش جلسه دورهمی می گیره و تموم فامیل پدر و مادری رو دعوت می کنه. شام میده و یه روضه ی مختصری هم بعدش می گیره.

اما ماه رمضان که میشه،برنامه ی افطاری کلی میده. همه رو هم کامل دعوت می کنه. خداروشکر وضع مالی خیلی خوبی داره و می تونه این فامیل بزرگ رو هرماه دور هم جمع کنه.

امشب هم دعوت کرده بود.مامانم نیم ساعت مونده به افطار به من زنگ زدند و یاداوری کردند.

بهشون گفتم باشه میام. اما ته دلم نگران پسرم بودم. باشگاه بود و قرار بود واسه افطار بیاد خونه. همسر هم پیش زهرا بود.

میز افطاری رو سریع چیدم. لباسامو پوشیدم و رفتم دنبال بابا و مامانم. اونا رو سوارشون کردم و رسوندم.

دم خونه ی میزبان که رسیدیم،هرچی مامانم اصرار کرد بیا بریم داخل، امتناع کردم و گفتم پسرم تنهاست و دوست نداره تنهایی شام بخوره . عذرخواهی کردم و برگشتم و بهشون قول دادم بعد از افطار بیام پیششون.


اما توی راه برگشت،پسرم زنگ زد و گفت که مامان بر نگردید خونه. من به بابام زنگ زدم که افطار تنهام و باباهم دعوتم کردن که برم خونه زهرا.

دخترم تا اینو شنید، به باباش زنگ زد که منم می خوام بیام و باباش هم موافقت کرد.

خلاصه اومدم خونه و بساط افطاری چیده رو جمع کردم و بچه هامو سوار کردم و بردم منزل زهرا و خودم به سرعت به سمت منزل دخترعمویم رفتم.

وقتی اونجا رسیدم،مامانمو دیدم.‌خیلی خوشحال شده بودند که برگشتم.

میزبان هم سراغ همسرمو گرفت،گفتم افطار جایی دعوت بودند و نشد که بیان.اونا هم حساس نشدند و چیزی هم نگفتند. خونه خیلی شلوغ بود.

افطاری رو خوردم و ته دلم از اینکه زهرا بچه هامو مهمون کرده بود به شدت خوشحال بودم.چون دلم می خواست فامیل پدری رو ببینم و از طرفی پسرم جایی که باباش نباشه،نمیاد. خونه ی زهرا بهترین گزینه ی انتخابی بود.

موقع برگشت که می خواستم برم دنبال بچه هام، زهرا زنگ زدو اصرار کرد برم خونه ش و یه کم نوشیدنی بخورم و بعد با بچه هام برگردم خونه.


خوشبختانه  داداشم هم به اون مهمونی رفته بود و مامانم قرار شد باهاش برگردند. در نتیجه منم راحت و اسوده به منزل زهرا رفتم.

با استقبال گرم خودش و پسرش روبرو شدم.همسر هم خیلی تحویل می گرفت.

یک ساعتی اونجا بودم. بعد با بچه هام برگشتیم خونه.


احساس خوبی دارم. فقط همچنان دلتنگ دخترمم. اگه نوه ی کوچولویم پیشم بود، الان باید ۴ ماهگی رو می دیدم.

ولی حیف.جایش تو خونه مون خیلی خالیه.

ختم بسم الله  الرحمن الرحیم برداشتم براش.مطمئنم درست میشه. همانطور که جریان زهرا به ارامش رسید.


فردا شب مهمونی مفصل افطاری داریم و خودمون میزبانیم.

زهرا و خواهرش میان کمکم.‌ مهمونی توی باغ دوست همسرمه و بیرون شهره. مطمئنم به همشون خوش می گذره.

تمام قوم شوهر مهمونای ما هستند.

پدر و مادر و برادرمو یه شب دیگه به طور خصوصی دعوت می کنم خونه مون.




تا حالا نشنیده بودین که بین مادر زن و داماد اختلاف بیفته؟

تا حالا نشنیده بودین بین پدر و دختر فاصله بیفته؟


از همه مهم تر چقدر زیاد دیدیم که بین زن و شوهرا و خانواده هاشون بحث و مشاجره سر گرفته باشه.


نهایت بی انصافی شماهاست که تموم این مشکلات زندگی من رو بندازید گردن زهرا.چون فقط زن دوم شده!

اون چه گناهی کرده که زندگیش اینجور براش رقم خورده؟

شماها  چطور راحت من و زهرا و دخترم و همسرم رو سنگدلی تمام قضاوت می کنید و حتی سرزنش می کنید؟  از کجا اینقدر مطمئن هستید؟

می تونین محکم و قاطع بگید که هیچ کدوم این اتفاق ها برای زندگی شماها نمی افته؟ 


شماها هیچ کدوم تون قادر نیستید برای یه لحظه ی بعدتون، تنفس تون رو ذخیره کنید!! چطور راحت سرزنش و توهین می کنین؟


  اهای تویی که نه ایمیل داری و نه حتی یه وبلاگ معمولی؛  تو حتی یه اسم ثابت هم برای خودت نداری، این همه فحش ناموسی رو چطور یاد گرفتی و می تونی تایپش کنی و خجالت هم نکشی؟

هر بار با اسم های مختلف که حتی برات فرقی نمی کنه زن باشی یا مرد،فقط میایی اینجا تخلیه می کنی و میری، بهم بگوو کجا سوختی که داری سر من خالی می کنی؟ کجا چه کار کرده ای که این همه نفرت داری؟ 

خب؛ عزیزم.تو هم وبلاگ باز کن. دق دلت رو خالی کن و سبک شو. چون به هرحال من کامنت ها منتشر نمی کنم.تو هم راضی نمیشی.چون می بینی که نمی ذارم جو وبلاگ متشنج بشه.


اینم مطمئن باش توی هر صنفی، ادمهای بد و خوب دیده میشن.


دلیل نداره که چون تو دل خوشی از زن دومی ها نداری، مدام بگی همشون بدن و من رو به باد فحش های هرزه و ناموسی بگیری.


اگر زندگی برای تو فقط کنترل پایین تنه به نظر میاد؛ برای من این طور نیست.برای من ، ازدواج و زندگی، حول محور تشکیل یه خانواده می گرده. یه خانواده ای که به مرور بزرگ و بزرگ تر و تنومند میشه. زهرا برای من پیش از اون که یه هوو باشه، یک خانم متاهل و یه مادر خوبیه. یه همراه دلسوز برای همسرمه که دوستش دارم و خیالم راحته که از جانب اون هیچ گزندی به همسر و بچه هام نمی رسه.

براش احترام قائلم، چون به من ثابت کرد که میشه زن دوم بود و زندگی دیگری رو از هم متلاشی نکرد.  واقعا برام مثل یه همیار واقعیه. محبت ها و کمک هاش خیلی خیلی بیشتر از زنداداشم بود که همسایه م شده بود.محبت هاش به مراتب خیلی خیلی بیشتر دخترم بود.  رسیدگی های به موقع اش که باعث می شد حداقل از جانب اون نگرانی نداشته باشم ، باعث شد که بتونم روح سرگرداانم رو آروم کنم و ارامش رو به پدر و مادرمم هم منتقل کنم و کمک کنم تا اونها دیگه نگران من و زندگیم نباشن. غصه ی من رو نخورند. کاری که از دخترم انتظار داشتم و ندیدم ازش.


کامنتر عزیز مخاطب خاص.

برات ارزوی ارامش می کنم و منتظر روزی می مونم که به من اعتماد کنی و بهم بگی این حجم عظیم نفرت و کینه های درون سینه ات مال کجاست.بیایی برام بگی و خودتو سبک کنی و به ارامش برسی.




باز دیشب یکی از خواهرشوهرا به همراه شوهرش، با همسرم جلسه گذاشتند.

اصرار می کردند که تو زنگ بزن به دامادت و دعوتش کن برای اولین مهمونی ماه رمضانت. ما هم میریم با دامادت حرف می زنیم و میاریم ش اونجا. 

همسرم مخالفت کرد. گفت بی فایده است.‌رفتن شما باعث تخریب خودتون میشه. پدر زن و مادرزنم رفتند که حلش کنند؛ ولی پای اونها هم از اونجا بریده شد.

خواهرشوهر گفت اخه همه تو رو مقصر می دونند و انگار دخترت مظلوم واقع شده!

همسر گفت اشکال نداره. بذار همه خیال کنند من ظالمم. عیبی نداره. این دوماد و خانواده ش از اونهایی نیستند که حرمت بزرگتری رو داشته باشن. برین اونجا، فقط ضایع میشین.

بعد خواهرشوهرم گفته بود یه بار اونجا بودیم که اینک خانم اومد. ولی نه دامادش تحویلش گرفت و نه دخترش. خیلی دلمون براش سوخت. طفلی هم سر جریان زهرا و هم سر جریان ازدواج دخترش خیلی اذیت شد. حق شنبود این همه بهش بی حرمتی بشه.

همسر هم گفته بود منم از همین قضیه ناراحتم. هر چقدر بخاطر زهرا اذیت شده باشه، طبیعیه. ولی دخترمون حق نداره اینطور مادرش رو تخریب کنه. بلکه باید پشت مادرش بایسته. نه اینکه مادرش رو به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش با هم بیرون کنه.

خواهرشوهرم گفته بود اخلاق دخترت هیچ وقت اینطوری نبود. هرچی که هست مال اون طرفه. می ترسم طلسم ش کرده باشن.

خانم ت بچه های با تربیتی تحویل داده بود. این حجم زیاداز بی توجهی و بی حرمتی غیر طبیعیه.

میشه بدون بی حرمتی،ابراز مخالفت کرد.میشه رای مخالف داد. ولی دلیل نمیشه این همه مادرش رو برنجونه.


همسرم گفت منم همینو میگم.‌زمان لازم دارم تا این جریان رو حل کنم.

بعدش دیگه خواهرشوهر بی نتیجه برگشت خونه ش به همراه همسرش.


مهمونی هم به سلامت برگزار شد. همسر که تصمیم گرفته بود پختن غذاها روی اتش هیزم رو تجربه کنه، از هولش در اومد. خیلی عالی از عهده ی بر اومد. ولی دیگه اخرای شب پایش نای راه رفتن نداشت.ساق پای منم درد گرفته بود. باغ به این بزرگی و تعداد مهمونهای زیاد و نداشتن نیروی کمکی باعث شده بود کم بیارم.من و همسر و بچه هام صبح رفته بودیم باغ و زهرا و خواهرش بعد از ظهر برای کمک اومدند.از وقتی بچه ی زهرا نوپا شده، عملا نمیشه روی کمک های زهرا حساب کرد.

مهمانها اومدند و هر چه اصرار کردند که تا سحر توی باغ بمونند، همسر مخالفت کرد. 


ساعت یک بامداد اخرین مهمونها که زندایی و بچه هاش بودند ، به همراه زهرا رفتند.

نوبت من بود. همسر موند و من گفتم واقعا دیگه حوصله ندارم اخر شبی بریم خونه و بذار همین جا توی باغ بخوابیم.

پیشنهاد من با استقبال بچه هام روبرو شد و همون جا توی ساختمان باغ که انصافا ساختمان خوشگل و مجهزی هم بود، خوابیدیم. سحری رو در فضای خنکای باغ خوردیم و صبح ش ارام ارام وسایل مهمونی رو جمع کردیم و به سمت خونه مون برگشتیم.نزدیک های ظهر رسیدیم. وسایل رو با کمک پسرم توی آشپزخونه گذاشتیم. همسر هم رفت پیش زهرا و من هم سریع به سمت شرکت مون رفتم. با اینکه جمعه بود و خسته هم بودم، رفتم. خبر داشتم که جلسه گرفتن و قراره برای غرفه ی فروش توی یکی از دانشگاههای غیر انتفاعی برنامه ریزی کنند. 

جمع کاری دوستانم خیلی خوبه و سرشار از انرژی مثبته. 

قراره فردا صبح تا عصر میز فروش داشته باشیم.

امیدوارم اتفاق خوبی باشه برای همه مون.


تا حالا هرکدوم از شخصیت های هنری کشورمون فوت می کردند،تلویزیون فقط اطلاع رسانی می کرد و ازش رد می شد. اما این بار که بهنام صفوی فوت کرد،تلویزیون که خیلی روی مرگش و تشییع جنازه ش مانور می داد. می دونم جوان بوده و به علت سرطان فوت کرده؛ ولی دلیل این همه محبوبیت ش رو نمی دونم.


الان  توی مسجد محله مون مراسم فاتحه ی همین خواننده است. نمی دونم چرا توی مسجد محله مون گرفته اند؟

انشالله که روحش قرین رحمت بشه انشالله.


راستی؛  فاطمه جان؛کامنتر عزیزم

کامنت منصفانه ت رو خوندم.حتما بهش فکر می کنم. باید یه راهی برای ورود به دخترم پیدا کنم که اسیب و بازخورد کمتری داشته باشه.


از اخرین روزی که دخترم به باباش زنگ زده بود و ازش خواسته بود براش ۵۰ میلیون پول نقد جور کنه،حدود ۱۰ ماه الی ۱۱ ماه می گذره. دیگه ازش خبری نشد. نه زنگی، نه تماسی و نه حتی پیامک گلایه ای ،چیزی.



منم که دیگه نرفتم، حتی نگرانم هم نشد. ارتباط به کل قطع شد.


حس می کنم زندگی براش اینجوری راحت تره. کمتر درگیر ریزبینی های همسرش  قرار می گیره.


اگه این طور باشه،  خب من هم راحتی اونو ترجیح میدم. 

هیچ کدوم حرفاش یادم نمیره. هیچ کدومش.


برای یک مادر خیلی خیلی سخته که دخترش جلوی همسرش بهت بگه که. کاش دخترتون نبودم. کاش اصلا به دنیا نیومده بودم.

و اینها رو زمانی بگه که متاهل شده باشه.

دخترم یادش رفته که چقدر من و باباش دوستش داریم و چقدر برای پیشرفتش هزینه کرده بودیم.


خیلی چیزها رو ننوشته ام. اتفاقاتی که از شدت تلخی و سختی،نمی تونستم در قالب کلمات بیانش کنم. اتفاقاتی که اونقدر روحمو درگیر می کرد که نمی تونستم بیانش کنم.


یه دختر کی می تونه محبت بی دریغ پدر و مادرش رو فراموش کنه. فقط زمانی که یکی تو گوشش مدام بخونه و کمرنگش کنه و به جای اون کارهای کوچک پدر و مادر خودشو بولد کنه.


دلم برای دخترم می سوزه. حق ش این زندگی نبود. دختر من  دختر خیلی خوبی بود. دنیای مجردی پاکی داشت.


حیف که خودش روی این انتخاب همسرش پافشاری کرد.اونه هزینه های گزاف عشق ش رو هم پرداخت کرد.



دخترم. عزیزم. امیدوارم هرجا هستی،دلت شاد باشه. 


بابات خونه ی فعلی رو فروخت. نمی دونم با خبر می شی یا نه.

تو که از وقتی زایمان کردی، دیدن پدر بزرگ و مادربزرگت هم نرفتی.به بهانه ی زهرا،خونه هیچ کدوم از فامیل های پدر و مادرت هم نرفتی.



مادربزرگ پدری ت،خیلی پیره.ولی حواسش به نبودنت هست. مدام سراغ تو و بچه ت رو می گیره. چه جوابی بهش بدم؟


چرا نصف شب نوشتنم گرفته.





امروز تولد امام دوم مون، امام حسن مجتبی علیه السلام هست.

یه حدیث همین الان به ایمیلم رسید. ازش خوشم اومد. گفتم خوبه اینجا به اشتراک بذارم.


امام حسن علیه السلام:

خدای متعال، ماه رمضان را به عنوان میدانی برای مسابقه آفریدگانش آفرید تا به وسیله ی فرمان برداری از خدا، به سوی رضای الهی سبقت بگیرند.گروهی پیش افتاده، برنده شدند و گروهی هم عقب مانده، محروم گشتند.


بچه شیعه ها. عیدتون مبارک.


مامانم دارن یکی یکی به خاله هام و دایی ها زنگ می زنند و برای فردا شب دعوت می کنند و امار می گیرن که چند نفر می تونن بیان. 

پرسیدم که تموم نوه های متاهل رو هم دعوت می کنین؟

گفتند اره. می خوایم افطاری بدیم و بعدش باباجون رو سورپریز کنیم و اعلام کنیم جشن تولدشه با حضور تمام بچه هاشون و نوه ها و همسرانشون و نتیجه هاشون!

فکر می کنم خیلی خوش بگذره. چون تا حالا هیچ وقت جشن تولد نداشتند. بچه ها فقط روز پدر بهشون هدیه می دادن و روز مادر هم براشون لوازم منزل هدیه می خریدند. چون چندین ساله مادربزرگم فوت شدند و تا الان هنوز پدربزرگم تنها زندگی می کنند و بچه هاشون به نوبت شیفت پرستاری می گذاشتند که شبها تنها نباشد.


این بار  همسرم یه افطاری مفصل تر مهمون دوستش دعوت داره و نمی تونه بیاد. باید خودم با بچه هام و پدر و مادرم بروم.



باز جای دختر بزرگم خالیه و پدربزرگی که هنوز نبیره اش رو ندیده؛ حتما سراغش رو خواهد گرفت.


#مقصر_یک_نفر_نیست


همانطور که احتمالا مطلع شده اید متاسفانه آقای دکتر محمدعلی نجفی قبل از ظهر هشتم خرداد طبق اقرار خودشان، همسر دوم خود را به قتل رسانده اند. مستحضرید که ایشان یکی از کارگزاران با سابقه جمهوری اسلامی ایران است که سابقه وزیری بر وزارت آموزش و پرورش در دوران رفسنجانی و همچنین شهرداری کلانشهر تهران در دوره اخیر شورای شهر تهران را در کارنامه دارد. حالا حرف و حدیث بسیار است و حتی بحث سوء استفاده این خانم از جایگاه نجفی در عرصه قدرت هم مطرح شده که در صورت اثبات هم چیزی از گناه نجفی کم نمیکند. (گفته شده این خانم کارچاق کن بوده و با دریافت مبالغی از قدرت شوهرش برای برخی عزل و نصب ها و. سوء استفاده میکرده.) با صرف نظر از قباحت و زشتی قتل در همه مجامع و مکاتب، بیایید از منظر دیگری قضیه را بررسی کنیم. اَعمال مُجرمانه ای همچون ضرب و شتم ن و حتی قتل آنان از گذشته ای دور در تمام جهان وجود داشته و دارد و اگر ادّعا کنیم که در قرن ۲۱ با وجود این همه پیشرفت علم و فرهنگ، وضعیت بدتر شده است، سخن به گزاف نگفته ایم. اما دلیل این حجم از ستیزه جویی با ن چیست؟ به عنوان کسی که سال ها به مطالعه و تحقیق پیرامون زن و خانواده مشغول بوده ام و خودم هم تجربه سال ها زندگی شویی در خانواده چندهمسری دارم، اعلام میکنم شاید مهمترین عامل این رفتارهای نابهنجار نسبت به ن، کُنش های عجیب و غریب آنان باشد که مردان را به ستوه می آورد و آنان را وادار به واکنش های عجیبتد میکند. کُنش های نه ای که مردان را مجبور می سازد که با وجود تمام عشق و علاقه ای که به همسرشان دارند در مورد او مرتکب رفتارهای مُجرمانه شوند. مصداق واقعی زبان سرخ، سر سبز میدهد به باد. مطمئنا انتقاد خواهد شد که این چه حرفی است شیخ؟ ولی با قاطعیت در جواب میگویم از سال ۹۲ تا کنون بارها و بارها مردانی فرهیخته مراجعه نموده اند که خودشان علنا اذعان نموده اند ممکن است به جهت فشار های گسترده ای که همسرشان بر آن ها وارد آورده خودکشی کنند یا حتی همسر خود را بکشند. وقتی نوع فشارها را بررسی کردم متوجه شدم بیشتر منظور فشاری است که زن با زبانش در موضوعاتی که با آبروی شوهرشان سر و کار دارد، بر شوهر وارد ساخته است. موارد بسیاری بوده اند که حتی فشارهای مالی مربوط به مهریه و نفقه و. را هم تحمل کرده اند، ولی در مورد فشار زبانی واقعا روحشان آزرده بوده است. نمی گویم مردان بی‌گناهند، نه. به هیچ وجه نمیتوان مردان را تبرئه کرد. میخواهم بگویم مقصر یک نفر نیست. 


@Chandhamsari_Ormavi


خب؛ ببخشید که دیر اومدم.


این مدت سرگرم مهمونی های متعددی بودیم که دعوت می شدیم.

خب؛تایم شبها کوتاه و کمه.‌تا می اومدیم برگردیم، اخر شب می شد و باید می خوابیدیم تا بی سحری نشیم.


تا الان هرجا دعوتم می کردند، قید می کردند که به زهرا هم بگو بیاد و منتظرهمگی تون هستیم.


خب؛ منم‌ به همراه همسر و بچه هام و زهرا با هم می رفتیم. اینقدر زندگی تعددی ما دوتا یعنی من و زهرا خوب پیش رفته که برای بقیه جا افتاده و راحت ماها رو توی جمع خودشون می پذیرند.


اونقدر که دوتا از خاله های خودم و دایی ام و همین طور خواهر شوهرام تصمیم گرفته بودند برن با دامادم و دخترم حرف بزنند و بهشون بگن  مادرت از حضور زهرا راضیه و مخالفت شما دوتا جایی نداره و بیخود کردین قهر کرده اید‌ ولی همسرم مانع شده و گفته بذارین خودم مساله رو حل کنم و فعلا منتظر یه بهانه یا جرقه هستم.


چند شب زهرا دعوتم کرد خونه ش و من هرچی مخالفت کردم، قبول نکرد و من و بچه هام رو واسه افطاری دعوت کرد خونه ش.


شبی که دعوتم کرد، زمانی بود که همسر هم پیشش بود. جای همگی خالی،افطاری خوشمزه ای درست کرده بود. بچه ش هم که حسابی تحویل مون گرفت و ساعتها با دختر کوچکم بازی می کرد. اخر شب هم که می خواستم برگردم خونه،  زهرا برای سحری من و پسرم غذا همراهم کرد. برام جالب بود که بچه ی زهرا اومده بود بغلم و هرچی مادرش سعی می کرد اونو ازم بگیره، با گریه نمی ذاشت و می خواست باهام بیاد تو کوچه.


خلاصه به سختی از خودم جدایش کردم و اونو تحویل زهرا دادم.



محمدجواد رو خیلی دوستش دارم. ولی ته دلم غم و غصه است که چرا نوه ام اینجا پیش من و محمد جواد نیست. جایش فوق العاده خالیه.


این روزها بدون اینکه حرفی بزنم، در میان قوم خودم و قوم همسرم باعث شده ام که ترس اونها از تعدد بریزه.


مدتی هست که توی تلگرام و ایتا عضو گروه های ازدواج تعددی شده ام. بحث اونجا داغه و خداروشکر متاهل ها و مجردها و مطلقه ها و بیوه ها هم هستند. بحث تعدد خیلی داغه.

خداروشکر با وجود تعداد زیاد مخالف و موافق،زمینه برای بحث منطقی و مودبانه  فراهمه. 


اگر بحث و پاسخ های من باعث بشه یه زندگی تعددی از هم نپاشه،یه زن تنها یا مجرد به ارامش ازدواج برسه، نفع زیادی از این حضورم در فضای مجازی به نفع ارامش در زندگی مردم برده ام.


خدایا شکرت بابت همسر خوبی که دارم

خدایا شکرت بابت بچه های خوبی که بهم داده ای

خداروسکر بخاطر دوستان خونگرمی که اطرافم هستند

و خدارو سپاس بابت همیار متعهدی که نصیبم کرده ای.


این چند روز تعطیلی باعث شد که همسر به صرافت مسافرت بیفته. ازم خواست برنامه ریزی بکنم و از مامان و بابام هم دعوت کنم که به همراهم بیان مسافرت.

مقصد هم منزل خواهرشوهر اخری ام بود که سال هاست ساکن شمال کشورمونه. ده سال بود نرفته بودیم. یعنی موقعیتش پیش نمی اومد. تا بالاخره این ۴ روز تعطیلی سبب سفرمون شد.

به خواهرشوهر زنگ زدیم و بهش اطلاع دادیم تا اگه قصد سفر داره، بی جهت مزاحمش نشیم و باعث لغو سفرش نشیم.

خداروشکر استقبال کرد و تاکید کرد که حتما همه با هم بریم.

به همسر گفتم زهرا میاد؟

گفت فعلا نه. دختر برادرش بیماری حادی پیدا کرده و اصلا دل و دماغ سفر نداره.ضمن اینکه نگران مادرش هم هست.

حالا این بار با پدر و مادرت میریم. انشالله سفر بعدی اونو ش می برم.

گفتم باشه. 

خلاصه ؛ برنامه هامو ردیف کردیم و همسر هم شیفت منزل مادرش رو زودترش تقبل کرد که موقع برگشت نخواد بره.

بابای منم که چندتا کار شخصی رو بهونه کرد و نیومد. منم مادرمو بردم. 

توی مسیر برخورد کردیم به ترافیک سنگین ورودی تهران، نزدیک مرقد امام. طی مسیر و ترافیک، توقف زیادی داشتم. چیزی که برام جالب بود تعداد زیاد ماشین های اطرافم که اغلب اونها خانم ها با موهای افشان و باز و بدون روسری نشسته بودند. 

یادم اومد به اون روزهایی که تا تذکر بهشون می دادیم،می گفتند گرم مونه و تحمل گرما رو نداریم. برام جالب بود که اینها با موهایی که باز گذاشته بودند،بیشتر گرم شون نمی شد؟

حالا جلوی دید این همه ادم های توی ترافیک معطل، واجب بود خانم با شهوت و عشوه گری لبای راننده ی کنارش رو ببوسه و عشوه بیاد؟ من که شرم می کنم بگم شوهرش بوده! به احتمال یقین دوست پسرش بوده که وسط شلوغی و علافی ،یادشون افتاده ماچ و بعل جلوی چشم این همه نگاه رو انجام بدن!!

  دلم برای پسر ۱۷ ساله ام می سوخت که باید نظاره ی هرزه گری این زنها باشه و هرچی می خواد نگاه نکنه، چپ و راستش و جلوی چشم ش پر بود از این زنهای هرزه رو.

زن های بی حجاب اطرافم زیاد دیده ام که هرزه هم نبودند. حساب اونها رو جدا می کنم. حیا باید جزء ذات وجودی زنها باشه. زنی که حیا نداره،مطمئنم بقیه ی کارها رو براحتی جلوی چشم مردم انجام میده. کجای شلوار کوتاه و نصفه و چسبونش می تونه خنکش کنه؟ به غیر از اینه که دلش خنک شده که تونسته به قانون کشورش بی احترامی کنه؟ غیر از اینه که کیف می کنه باعث تحریک و برانگیختگی مردها و زنهای اطرافش شده؟


اونوقت همین‌زنها تا ببینند زن دوم وارد شده، به مرد بدبخت انگ هوس رانی می زنند! به زن دوم انگ خونه خراب کن می زنند!


اخه بدبخت! بی سواد! بی حیا.تو که راحت لب میدی، پا میدی و حتی نتونستی یه همسر خوب و متهعد گیر بیاری واسه خودت،تن دادی به این همه هرزگی، بیخود می کنی به مرد دو زنه تهمت شهوتی میدی!  مردی که مسوولیت دوتا زندگی رو تمام و کمال به عهده گرفته،نشانه ی اقتدارشه نه بوالهوسی ش.


زنی که زن دوم شده،اون انتخاب کرده که زندگی سالم داشته باشه تا اینکه زیر دست و پای دوست پسرانش لهیده بشه و خوار و خفیف رها بشه.


در همه ی قشرها استثنا هست.ولی هرگز نمی تونم به دید مثبت به خانمی نگاه کنم که جلوی چشم این همه مرد و زن لبهای کلفت ماتیک زده ش رو به هم بماله و رو به پارتنرکذایی ش بکنه و اونو ببوسه.عنتر هم برای اینها کمه!


تا عمر دارم و زنده ام ، کمک می کنم که حال زن های اولی خوب بشه. تا عمر دارم و زنده ام ، از زن دومی هایی که خوبن و نیت شون سالمه،حمایت می کنم. 

 دنیا پر از فساد و تباهی شده! اونوقت ماها دست روی دست گذاشته ایم تا جوون های ما رو به تاراج ببرن؟


 یک مرد سالم با این زنهای پستی که در نهایت بی حیایی تو کوچه و خیابون عشوه گری می کنند، به خدا یک زن هم براش کمه. 

حتی اگه بر فرض محال هدف مرد از ازدواج تعددی رو بها دادن به شهوتش در نظر بگیریم،باز هم این مرد تعددی شرف داره به شما مردها لجام گسیخته ی بی مسوولیت و زنهای بی حیای پرده دریده!!

این مرد باز قبول کرده بهای خواسته هاش رو پرداخت کنه و باز به شرفش که مسوولیت یه زن دیگه رو به عهده گرفته.

ما زن های اول چرا باید مخالفت کنیم؟ هر مخالفت ما زنها ، خودش می تونه به تنهایی یه دهان کجی به خداوند حکیم مون باشه.


خدا خودش خبر داره و می دونه چه موجودی رو خلق کرده و قطعا هم خبر داره که در اخر امان چه لجن زارهایی به وجود میاد و باید راهی باشه برای کنترل کردنش!


محاله مردی زنش رو دوست داشته باشه و به این شدت بر سرش بی غیرت باشه و براش مهم نباشه که تموم زیبایی های زنش جلوی چشم همگان به رایگان حراج شده باشه!!

قسم خوردم تا اونجایی که بتونم و ازم بر بیاد،کمک کنم ازدواح های سالم و مطمئن انجام بشه. فرقی هم‌نمی کنه متعه باشه یا تعددی باشه و یا تک همسری!

پای ثابت کمک به همشون می شم. این کمترین کاریه که ازم بر میاد. 

و قصد دارم موقع خواستگاری برای پسرم، اجازه ندم پسرم توی سند ازدواجش اون بند رضایت زن اول در قبال ازدواج دوم رو امضا کنه. طی مراحل خواستگاری ، جریان تعدد رو مطرح می کنمو میگم به هرحال احتمالش هم هست.اگر ازدواج سر گرفت که بهتر.اگر سر نگرفت،مهم نیست. مهم اینه که من توی تک تک جلسات خواستگاری، برای هر خانواده ای بحث تعدد رو باز کرده ام و قطعا سوالات شون رو بی پاسخ نخواهم گذاشت. 

همین قدر که ذهن خانواده های بیشتری رو درگیر کرده باشم، موفق  شده ام.


جواب سلام، علیک هست.

هرجا دختری بی حیا دیده ام، در برابرش ناپایداری در ازدواجش رو هم دیده ام.

هرجا مرد بوالهوس دیده ام،در برابرش تکرر دوستی هاش رو دیده ام.



دخترای ایرانی


قدر وجودی خودتون رو بدونین و اونو به هر کس و نا کسی ندید.

مردهای بی شرفی که ازت خواستگاری نکرده، توقع داشته ان باهات تجربه ی داشته باشن، به ولله قدر یه گربه هم ارزش ندارند!


اهای تو!خانمی که خیال می کنی با لجبازی کردن با فطرتت می تونی ازاد و رها زندگی کنی،مطمئن باش باخته ای.


سنی ازت می گذره و می بینی عمرت فقط با خوشگذرونی طی شده و تو حتی یه بچه نداری براش مادری کنی. یه همسر وفادار نداری که بدونی در بدترین شرایط کنارت بمونه. کجایی؟ حواست کجاست؟؟؟؟


مگه تا کی می تونی به زیبایی هات بنازی و ازش بهره ببری؟؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها